گنجور

 
جویای تبریزی

به گردون آفتاب چون گرد دامن افشاند

عبیر نور این فانوس بر پیراهن افشاند

شراب آرزوها مست خواب غفلتم دارد

خوی خجلت مگر مشت گلابی بر من افشاند

گریبان چاک غلطد همچو گل هر غنچه از مستی

اگر ته جرعهٔ خود را به خاک گلشن افشاند

ضعیفم لیک هرگز ناز گردون بر نمی دارم

من آن مورم کز استغفا به خرمن دامن افشاند

نسیم از خاک بر می گیردم گر از هواداری

غبار کوی او یکبار بر فرق من افشاند

حقیقت جوی جویا تا شود کام دلت شیرین

ثمرها چیند آن دستی که نخل ایمن افشاند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بابافغانی

غباری کان گل از دامن به وقت رفتن افشاند

بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند

کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد

که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند

از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم

[...]

صائب تبریزی

اگر ته جرعه خود یار بر خاک من افشاند

غبار من ز استغنا به گوهر دامن افشاند

مگر بیطاقتیها بال پروازم شود، ورنه

که را دارم که مشت خار من در گلخن افشاند؟

دماغ گل پریشانتر شود از ناله بلبل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه