گنجور

 
جویای تبریزی

بی قراران ترا تا خلعت جان داده اند

غنچه سان صد پیرهن چاک گریبان داده اند

تا ترا چون لاله و گل روی خندان داده اند

بیدلانت را چو شبنم چشم گریان داده اند

در شب هجران زحال بی قرارانت مپرس

از طپیدن کشتی دل را بطوفان داده اند

ناز را سرفتنهٔ چشم سیاهش کرده اند

فتنه را سرداری آن خیل مژگان داده اند

با خیالش گرم چون گردید بازار قمار

داو اول نقد جان را عشقبازان داده اند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند

دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند

محرمان کعبه مقصود، از تار نفس

جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند

یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه