گنجور

 
جویای تبریزی

در وسعتگه مشرب به رخم واکردند

پردهٔ چشم مرا دامن صحرا کردند

غنچهٔ لاله شد آنروز که خلوتگه داغ

جای خالت به دلم همچو سویدا کردند

عمر بی باکی تیغ مژه های تو دراز

که زهر چاک دری بر رخ دل واکردند

زسرش تا دم آخر نرود درد خمار

بی خود آنرا که ز سر جوش تمنا کردند

منصب سلطنت عالم معنی دادند

مفلسی را که گدایی در دلها کردند

می توان قفل دربستهٔ دل باز نمود

از کلیدی که در میکده را واکردند

به چه نیرنگ ربودند دل از من جویا

این سیه چشم غزالان چه اداها کردند

 
sunny dark_mode