گنجور

 
جویای تبریزی

شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج

محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج

نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم

می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج

هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب

دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج

می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس

جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج

شهرت بی صبریت در عشق عالمگیر شد

از تپیدن طبل بی‌تابی زدی جویا چو موج

 
sunny dark_mode