گنجور

 
جویای تبریزی

نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت

برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت

مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت

لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت

رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش

صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت

شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت

دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت

کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای

چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت

تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند

بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت

از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم

خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیف فرغانی

یار دل بر بود و از من روی پنهان کرد و رفت

ای گل خندان مرا چون ابر گریان کرد و رفت

تا به زنجیر کسی سر درنیارد بعد از این

حلقه‌ای از زلف خود در گردن جان کرد و رفت

یوسف خندان که رویش ملک مصر حسن داشت

[...]

هلالی جغتایی

آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت

ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت

آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود

جمع ما را، همچو زلف خود، پریشان کرد و رفت

قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی!

[...]

محتشم کاشانی

شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت

شهر را بر من ز هجر خویش زندان کرد و رفت

وقت رفتن داد تیغ غمزه را زهراب ناز

وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت

من فکندم خویش را از خاکساری در رهش

[...]

صائب تبریزی

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت

برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند

زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست

[...]

سیدای نسفی

دلبر قصاب آمد جا به دکان کرد و رفت

دنبه خود را به سیخ ما نمایان کرد و رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه