گنجور

 
جویای تبریزی

دوش بر قلب دل غم زده غافل زده ای

بس شبیخون ز رخ و زلف که در دل زده ای

حیف از آن دل که در تو در بند تمنا داری

در خلوتگه جان را به هوس گل زده ای

دست توفیق شد و دامن مقصد بگرفت

پشت پایی که تو بر هستی باطل زده ای

آرزو بند گرانیست به پای طلبت

مهر از داغ تمنا به در دل زده ای

کی بجز پنجهٔ عشقش بگشاد جویا

عقده ای را که تو در کار خود از دل زده ای

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صائب تبریزی

دست اگر در کمر راهبر دل زده ای

بی تردد به میان دامن منزل زده ای

دامن خضر رها کن که دلیل تو بس است

پشت پایی که بر این عالم باطل زده ای

می شود شهپر توفیق، اگر برداری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه