گنجور

 
جیحون یزدی

ای آنکه به قد تالی سرو چمنی تو

نی سرو چه باشد که سراپا سمنی تو

جان در بدنم نیست دمی کز تو شوم دور

ای سیم‌بدن ترک مگر جان منی تو

خواهد دو جهانت اگر از جان عجبی نیست

جان دو جهان رفته به یک پیرهنی تو

کی با تو کنم رای تماشای بساتین

کز چهره گلستان و به قد نارونی تو

وصف دهنت را لب من زهره ندارد

زآن رو که مرا لقمهٔ بیش از دهنی تو

مردی که ترا دید زن از خانه برون کرد

ای ترک پسر فتنه بر مرد و زنی تو

آن را که سری هست به پای تو سپارد

ای دزد دل خلق عجب موتمنی تو

چون ارژنه شیری بر بایندگی دل

با آنکه رمنده چو غزال ختنی تو

در سخت‌دلی پنجه نهد پیش تو پولاد

با آنکه بسی نرم‌تر از یاسمنی تو

خیزی چو ز جا کنده شود با تو یکی کوه

هان با رخ شیرین و فن کوهکنی تو

گر نیست سراپای ترا طبع سقنقور

پس چون به یکی جلوه علاج عننی تو

هرچند که خواهی به جهان رخش تطاول

کاندر صف خوبان جهان تهمتنی تو

هوش از سر پیران به یکی غمزه ببردی

گرچه به لب آلوده هنوز از لبنی تو

بی‌تو نشود انجمی ساز ز رندان

گرچه به مژه غارت هر انجمنی تو

سالی نگهی جانب عشاق توان کرد

گیرم که به رخساره سهیل یمنی تو

زین گونه که بر قد تو دل‌هاست هواخواه

گویی علم فتح امیر زمنی تو

سرتیپ عرب زیب عجم مظهر از جم

کش دور فلک گفت دویم ذوالیزنی تو

بر کژی تیغش ز قضا آمده مرقوم

کز بهر دل راست‌پسندان مجنی تو

بر راستی نیزه‌اش از چرخ نبشته است

کز بهر کج‌اندیش‌مزاجان محنی تو

ای مصطفوی نام که از مرتضوی جام

سرمست شرافت ز حسین و حسنی تو

زین یک گه میدان و از آن یک گه ایوان

دارندهٔ بخت نو و رای کهنی تو

با آنکه گهر در کف تو باز نماند

کز جود ندانسته گهر را ثمنی تو

زین هر دو یگانه در شهوار بود صدق

گر گویمت از گنج گهر مختزنی تو

در حلقهٔ اقران خود از فطرت شایان

یک‌مرده و صافی چو اویس قرنی تو

از بر به اصناف وز احسان به اشراف

بر روی زمین صاحب فخر (و) مننی تو

زآراستن خیر و ز پیراستن شر

در زیر فلک مصدر فرض و سننی تو

در بزم چو با دست گهربیز کنی جای

گویی متموج شده بحر عدنی تو

بر رزم چو با تیغ شررخیز کنی رای

گویی متحرک شده جیش گشنی تو

از بس که به کوی تو نعم ریخته بر هم

برکنده بسی را سوی خود از وطنی تو

تا عالم پیداست ترا بخت جوان باد

کاسباب تن‌آسایی و دفع حزنی تو

 
sunny dark_mode