گنجور

 
جیحون یزدی

خرد طبل تحیّر زن شبی خواندم به میدانش

که واجب چیست مقصد زین تغیّر زای امکانش

گشاید دست چون ابلیس دزدی خود به ملک دل

پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش

اگر گویی که بزم امتحان است این جهان ما را

که جز آن می‌تواند شد که ز اول خواست یزدانش

دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او

چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش

زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم

به نسبت از که سعد و نحس شد برجیس و کیوانش

گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا

نمود ار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش

جمادی همچو مغناطیس آهن را به دام آرد

چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش

چرا یاغی کند ایجاد و آنگه از پیمبرها

هزاران را کشد کز صد یکی آیه به فرمانش

چو در دستش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد

مگر سر باز می‌زد می‌نمود از خلق ریحانش

چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل

گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش

حدیثِ کُنتُ کَنزا گرچه خالی از هوس نبود

ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش

اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون

علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش

کس این کشف حقایق را کماهی ناید از عهده

مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش

نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت

که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش

 
sunny dark_mode