گنجور

 
جامی

بر اوج حسن چون خورشید فردی

ولی هرگز به گرد ما نگردی

ازانم چون شفق در خون که بی تو

نهاده ست آفتابم رو به زردی

شود طی بر دعاهای تو یکسر

اگر طومار عمرم در نوردی

ز خوان عشق تو جز غم نخوردم

غم غمخوارگان هرگز نخوردی

ز سر تا پا همه دردم ز هجران

بیا جانا که تو درمان دردی

به مردی بار غمهایت کشیدم

نکردی هرگزم تحسین که مردی

پشیمان گشتن از آزار جامی

چه سود اکنون که کردی آنچه کردی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
باباطاهر

یقینم حاصله که هرزه گردی

ازین گردش که داری برنگردی

بروی مو ببستی هر رهی را

بدین عادت که داری کی ته مردی

خاقانی

چه کرد این بنده جز آزادمردی

که گرد خاطر او برنگردی

به دل گفتی نخواهم جست، جستی

جفا گفتی نخواهم کرد، کردی

همه بر حرف هجران داری انگشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه