جان و دل پیوند کن با یار بی مانند خویش
هرچه غیر از عشق او بند است بگسل بند خویش
او به ذات خود غنی مطلق آمد لیک هست
در ظهور این غنا محتاج حاجتمند خویش
زاهد از نظاره خوبان مرا سوگند داد
جلوه گر زیشان تویی چون نشکنم سوگند خویش
هیچ چیزی نیست پیش دیده عارف حجاب
اوبه عشق توست مشعوف زن و فرزند خویش
عالمی راگوش عقل و هوش برگفتار توست
مهر خاموشی گشا از لعل شکر خند خویش
ناصح مشفق دهد پندم که ترک عشق گوی
روی بنما تا کشد شرمندگی از پند خویش
یار بی مانند ما فرد است جامی از دو کون
فرد شو تا بر خوری از یار بی مانند خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.