گنجور

 
جامی

ز سدره طوبی اگر آمدن سوی تو تواند

به پایبوسی سرو تو خویش را برساند

چنان ز چشم تو بیمار شد که از نم شبنم

شکوفه بر لب نرگس به پنبه آب چکاند

نهال سرو روان گر رسد به چشمه چشمم

به یاد قد تواش برکنار خویش نشاند

ز مهر و مه سپر تو به تو چه سود فلک را

چو تیر آن دل من ز هر دو می گذراند

غمی که دادیم آن را نصیب غیر مگردان

که از کریم نشاید که داده باز ستاند

به صاف و درد چه لایق بخیلی اهل کرم را

خوش آن که هم بخورد هرچه یافت هم بخوراند

میان آتش و آب از غم تو دلشده جامی

ز سینه شعله فروزد ز دیده اشک فشاند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

نه در وصال تو بختم به کام دل برساند

نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند

اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند

زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی

[...]

مولانا

شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند

رسید کار به جایی که عقل خیره بماند

هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده

چو عقل بسته شد این جا بگو کیش برهاند

دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی

[...]

حکیم نزاری

مگر صبا به فلانی سلام ما برساند

که راز ما نکند فاش چونکه نامه بخواند

به قاصدی چه توان گفت خاصه قصه دری

که گر به کوه بگویم ز غصه خون بچکاند

کسی که درد جدایی ز دوستان نکشیده ست

[...]

شهریار

مسافری که به رخ اشک حسرتم بدواند

دلم تحمل بار فراق او نتواند

در آتشم بنشاند چو باکسان بنشیند

کنار من ننشیند که آتشم بنشاند

چه جوی خون که براند ز دیده دل شدگان را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه