گنجور

 
جامی

تیر مژگان کان دو چشم خوابناک انداختند

در دل عشاق محنت دیده چاک انداختند

نقد دل نامد به کف گرچه پی آن گمشده

آن رخ و زلف غبارآلوده خاک انداختند

بویی از میخانه زد بر ساکنان صومعه

جویها در صحن آن کندند و تاک انداختند

کم طلب اشک نیاز از دیده آلودگان

زانکه این گوهر به دامنهای پاک انداختند

شد دو چشمت غمزه زن در خاک و خون غلطید دل

مرغ مسکین را به زخمی در طپاک انداختند

بر مغان بویی زد از لعل لب میگون تو

صیت میخواری درین دیر مغاک انداختند

دست زد جامی به مسکین صولجان آن سوار

همچو گویش سر به میدان هلاک انداختند