گنجور

 
جامی

از فضل و ادب دهد قبولت

دارد نگه از ره فضولت

شغلی که نباید و نشاید

از پاکی جوهرت نیاید

در کسب کمال بایدت جهد

در به طلبی به سر بری عهد

گرداب طلب وسیع دور است

دریای علوم دور غور است

قانع نشوی به هر چه یابی

از خوب به خوبتر شتابی

لیکن مکش از فراخ درسی

خط بر ورق خدای ترسی

چون فلسفیان دین برانداز

از فلسفه کار دین مکن ساز

پیش تو رموز آسمانی

افسون زمینیان چه خوانی

یثرب اینجا مشو چو دونان

اکسیر طلب ز خاک یونان

گر حرف شناس دین زبون نیست

از سور مدینه ره برون نیست

در نیفه نافه مشک چین است

در ناف مدینه مشک دین است

تا نافه گشای گشته آن ناف

مشک است گرفته قاف تا قاف

ارباب هوا همه زکامند

زان نکهت ازان تهی مشامند

قدوه ز مقیم آن حرم کن

سر در ره اقتدا قدم کن

بر شارع ناقه اش نظر نه

هر جا که قدم نهاد سر نه

زین گونه چو باشی اقتدایی

آخر برساندت به جایی

هشدار که باشد اندرین راه

از حشمت و جاه کند صد چاه

از کور دلی ز ره نیفتی

چون کوردلان به چه نیفتی

هشدار که رهزنان تقدیر

ز سیم و زرند کرده زنجیر

زنجیری سیم و زر نگردی

ساکن نشوی ز رهنوردی

هشدار که هر ز ره فتاده

غولیست میاه ره ستاده

ناگه ندمد به سر فسونت

وز راه نیفکند برونت

ره نیست جز آنکه مصطفی رفت

تا مقعد صدق راست پا رفت

می کن برهش نگاه و می رو

می بین پی او به راه و می رو

زان ره که ز پای او نشان نیست

برگرد که جز هلاک جان نیست

در طبع تو گر قبول پند است

این پند که گفته شد بسنده ست

گفتیم سخنی که گفتنی بود

سفتم گهری که سفتنی بود

از کار بشد زبان و دستم

خاموش شدم قلم شکستم

ای تازه نظر به لوح کونین

چون مردم دیده قرالعین

سال تو اگر چه هفت و هشت است

دل را به هوات بازگشت است

این لطف که در سرشت داری

دارم به خدای امیدواری

کان روز که سربلند گردی

دانا دل و هوشمند گردی