گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جامی

رامشگر این ترانه خوش

دستان زن این سرود دلکش

بر عود سخن چنین کشد تار

کان مانده به چنگ غم گرفتار

چون شادی کاسه اش ز سر رفت

وان خرمیش ز دل به در رفت

با محنت دوری خود افتاد

با رنج صبوری خود افتاد

از نایره فراق می سوخت

وز شعله اشتیاق می سوخت

در هر منزل که جای بودش

بر تابه گرم پای بودش

نی خوابگهش به مرغزاری

نی آبخورش به چشمه ساری

بی صبری و بی قراریی داشت

با هر خس و خار زاریی داشت

از هر چیزی مدد همی جست

زان ورطه خلاص خود همی جست

روزی به هوای نیمروزی

از تاب حرارت تموزی

ره برد به خیمه ذلیلان

یعنی که به سایه مغیلان

بر ساخت ازان نظاره گاهی

می کرد به هر طرف نگاهی

ناگاه بدید قومی از دور

زیشان در و دشت گشته معمور

قومی همه از بزرگواری

ارباب محفه و عماری

کردند به یک زمان در آن جای

صد خیمه و بارگاه بر پای

زانجا که خیال عاشقان است

سودای محال عاشقان است

مجنون با خود خیال می کرد

وین آرزوی محال می کرد

کانان لیلی و آل اویند

محمل کش جاه و مال اویند

دیگر می گفت کین خیال است

وز بخت من این هوس محال است

با خود همه گفت و گویش این بود

اندیشه و آرزویش این بود

زان خیمه گهش نمود ناگاه

با جمع ستارگان یکی ماه

کز خیمه هوای گشت کردند

زان مرحله رو به دشت کردند

در پای کشان ز ناز دامان

گشتند به سوی او خرامان

او چشم نهاده کان کیانند

سرمایه سود یا زیانند

وانان شده سوی او شتابان

کان تنها کیست در بیابان

آن دم که به پیش هم رسیدند

یکدیگر را تمام دیدند

مسکین مجنون چه دید لیلی

با او ز زنان قوم خیلی

چشمش چو بر آن سهی قد افتاد

بیخود برجست و بیخود افتاد

شد کالبدش ز هوش خالی

لیلی به سرش دوید حالی

بنهاد سرش به زانوی خویش

خونابه فشان ز سینه ریش

زان خواب خوش از گلابریزی

زود آوردش به خوابخیزی

دیدند جمال یکدگر را

بردند ملال یکدگر را

هر راز کهن که بود گفتند

هر در سخن که بود سفتند

در وقت وداع کاندرین باغ

کس سوخته دل مباد ازین داغ

مجنون گفتا که ای دل افروز

کامروز میان صد غم و سوز

بگذاشتی اندرین زمینم

من بعد کی و کجات بینم

گفتا که به وقت بازگشتن

خواهی هم ازین زمین گذشتن

گر زانکه درین مقام باشی

از دیدن من به کام باشی

با طلعت من شوی ز غم شاد

من نیز ز بند محنت آزاد

این رفت ز جای و آن به جا ماند

چون مرده تنی ز جان جدا ماند

می رفت ز دیده دلربایش

می دید به حسرت از قفایش

از جان رقمی نمانده باقی

می گفت قصاید فراقی

بر موجب وعده ای که بشنید

از منزل خویشتن نجنبید

در حیرت عشق آن دلارای

بنشست درخت وار از پای

می بود ستاده چون درختی

مرغان به سرش نشسته لختی

یک جا چو درخت پاش محکم

مو رفته چو شاخه هاش درهم

عهدی چو گذشت در میانه

مرغی به سرش گرفت خانه

مویش چو بتان مشک برقع

از گوهر بیضه شد مرصع

برخاست ز بیضه ها به پرواز

مرغان سرود عشق پرداز

یکچند بر این نسق چو بگذشت

لیلی به دیار خویش برگشت

آمد چو به آن خجسته منزل

وز ناقه فرو گرفت محمل

هر کس ز مشقت سیاحت

آسود به خواب استراحت

برخاست به وقت نیمروزان

خورشید آسا رخی فروزان

در پای به ناز پروریده

نعلین ادیم زر کشیده

پوشیده پرند آسمانی

بربسته حمایل یمانی

آراسته چون بهشت رویی

آماده در او هر آرزویی

چون سرو سهی به قد دلکش

چون کبک دری خرامیش خوش

آمد به سر رمیده مجنون

دیدش ز حساب عقل بیرون

یک ذره ز وی نمانده بر جای

مستغرق عشق فرق تا پای

چشمی به زمین به سان انجم

در پرتو آفتاب خود گم

هر چند نهفته دادش آواز

نامد به وجود خویشتن باز

زد بانگ بلند کای وفا کیش

بنگر به وفا سرشته خویش

گفتا تو کیی و از کجایی

بیهوده به سوی من چه آیی

گفتا که منم مراد جانت

کام دل و رونق روانت

یعنی لیلی که مست اویی

اینجا شده پایبست اویی

گفتا رو رو که عشقت امروز

در من زده آتشی جهانسوز

برد از نظرم غبار صورت

دیگر نشوم شکار صورت

عشقم کشتی به موج خون راند

معشوقی و عاشقی برون ماند

باشد ز نخست روی عاشق

در هر چه به طبع اوست لایق

چون جذبه عشق زور گیرد

از میل و مراد خود بمیرد

آرد به مراد یار خود روی

واو را شود از جهان رضاجوی

چون جذبه آن زیاده گردد

زان دغدغه نیز ساده گردد

افتاده به موج قلزم عشق

بیخود شده از تلاطم عشق

معشوقی و عاشقی کشد رخت

گردد نظر دو لخت یک لخت

یکسر نظر از دویی ببندد

چشم از منی و تویی ببندد

از کشمکش دویی سلامت

او ماند و عشق تا قیامت

لیلی چو شنید این سخن ها

از صبر و قرار ماند تنها

دانست یقین که حال او چیست

بنشست و به های های بگریست

گفت این دل و دین ز دست داده

در ورطه عشق ما فتاده

برتافت رخ از سرای امید

شد پی سپر بلای جاوید

نادیده ز خوان ما نوایی

افتاد به جاودان بلایی

مشکل که دگر به هم نشینیم

وز دور جمال هم ببینیم

این گفت و ره وثاق برداشت

ماتمگری فراق برداشت

از سینه به ناله درد می رفت

می رفت و به آب دیده می گفت

دردا که فلک ستیزه کار است

سرچشمه عیش ناگوارست

پیمانه دهر زهر پیماست

لطفش به لباس قهر پیداست

ما خوش خاطر دو یار بودیم

دور از غم روزگار بودیم

دوران فلک به کام ما بود

جلاب طرب به جام ما بود

از دست خسان ز پا فتادیم

وز یکدیگر جدا فتادیم

او دور از من به مرگ نزدیک

من دور از وی چو موی باریک

او کرده به وادی عدم روی

من کرده به تنگنای غم خوی

او بر شرف هلاک بی من

افتاده به خون و خاک بی من

من در صدد زوال بی او

ناچیزتر از خیال بی او

امروز بریدم از وی امید

دل بنهادم به هجر جاوید

رفت آنکه دگر رسیم با هم

وین چاک درون شود فراهم

کس آفت داغ ما مبیناد

دودی ز چراغ ما مبیناد

این گفت و شکسته دل ز منزل

بر نیت کوچ بست محمل

مجنون هم ازان نشیمن درد

منزل به نشیمن دگر کرد

چون وعده دوست را به سر برد

بار خود ازان زمین به در برد

برخاست چنانکه بود از آغاز

با گور و گوزن گشت دمساز