بخش ۲۸ - دیده نوفل مجنون را در بادیه و بر وی ترحم کردن و وی را وعده دادن که لیلی را برای وی خواستگاری کند و ابا کردن پدر لیلی
سوداگر چین این صحیفه
این نافه برون دهد ز نیفه
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شعر "سوداگر چین" داستان مجنون و عشق او به لیلی را روایت میکند. مجنون به شدت در حسرت دیدار معشوقش لیلی است و از دوری او به گریه و زاری میپردازد. او در حیات وحشی جمع میکند و سرود عاشقانه خود را به یاد لیلی مینویسد، در حالی که خون دلش بر زمین میریزد.
نوفل، شخصیتی دیگر در داستان، به ماجرا وارد میشود و به مجنون توصیه میکند که از حسرت و شور و شوق بیمورد دست بکشد و به دنیای واقعیت بازگردد. با این حال، مجنون توهینها و ملامتهای دیگران را نادیده میگیرد و همچنان بر عشق خود به لیلی پایبند است. در نهایت، مجنون تصمیم میگیرد به سمت لیلی برود و از جدایی خود رنج بکشد.
موضوع کلی شعر، بیان عشق عمیق و بیپایان است که حتی در مواجهه با مشکلات و موانع، همچنان پابرجا میماند.
هوش مصنوعی: تاجر چینی این نوشته را به همراه این خوشبوکننده از خود خارج میکند.
هوش مصنوعی: چشمهای مجنون از دوری لیلی آنقدر گریه کرد که گویی در دریایی از خون نشسته است.
هوش مصنوعی: دیدن زیبایی او باعث میشود که آدمی از شرایط فعلی و ناامیدیهایش فاصله بگیرد و حال بهتری پیدا کند.
هوش مصنوعی: ناقهای از حریم خود بیرون آمد و دامنش را از گرد و غبار قبیله پاک کرد.
هوش مصنوعی: شکارچی به دشت میرود و به دنبال آهویی میگردد، و در درههای خارا به دنبال کبکهاست. او در کوههای نامرادی، بهدنبال شکار است.
هوش مصنوعی: او در برابر هر زیانی صبر میکرد و از هر فردی که ضرر میزد، متنفر بود.
هوش مصنوعی: در این میدان آشفته، جز دوستی با بیابانیها چیزی نیست.
هوش مصنوعی: در شبها زمانی که به خواب فکر میکردی و پرده تاریکی شب را کنار زدی.
هوش مصنوعی: تو از پستی و تنگیِ قبر به جای فرش، پوست گوزنی را پهن کردهای.
هوش مصنوعی: هر روز که از خواب بیدار میشوی و اشکهایت را بر زمین میریزی، دشت پر از آب میشود.
هوش مصنوعی: به زودی متوجه خواهی شد که از یک تجربه به ظاهر زیبا، چه زخمهایی در دل خود داری. مانند کسی که از گل لاله نوشیدنی مینوشد، اما در حقیقت خود را در دام دوستی با کسی گرفتار ساخته است که ممکن است باعث درد و رنج شود.
هوش مصنوعی: یک روز در جایی با تن عاری از لباس، مانند جوهری که بر روی سطح شن نوشته میشود.
هوش مصنوعی: لیلی با انگشتش بر روی قلم میزد و نام خود را مینوشت.
هوش مصنوعی: به یاد دو زلف مشکیاش که زیبایی خاصی دارد، به تماشای دو چشمانش میپرداخت.
هوش مصنوعی: از چشمانم اشکهایی به شکل نقطه میچکد که هر یک نشاندهندهی درد و غم عمیق من است.
هوش مصنوعی: بر روی شنها نام او را نوشتی و با خون جگر خود آن را رقم زدی.
هوش مصنوعی: از اشک چشم، زخم دل را شست و شو داد و دوباره از تمایلها و آرزوهای پرشور و شوق خالی شد.
هوش مصنوعی: شما از همین نقطه آغاز کردی و به خوبی بالا رفتی، در حالی که از آن حالت ابتدایی و اولیهات فاصله گرفتی.
هوش مصنوعی: تمام روز را به کار و تلاش میپرداخت و این کارش باعث خوشی و لذت او در زندگی میشد.
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، گروهی به راه رسیدند و در اطراف مشغول شدند.
هوش مصنوعی: بر فراز کوه، سواران زیادی در حال جستجو و شکار در دشتها و درهها هستند.
هوش مصنوعی: نوفل در آن زمان مانند خورشید درخشان و بیهمتا بود.
هوش مصنوعی: از رحمت و بزرگواری فرد باصفات و بخشنده، مشکلات و موانع زندگی به آسانی برطرف میشود.
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید در روز درخشان است، مانند چرخش آسمان در صبح که جواهرات را میپراکند.
هوش مصنوعی: در نظم او مانند ستارههای درخشان در آسمان پرستاره، زیبایی و لطافت خاصی وجود دارد.
هوش مصنوعی: با لبهای شیرین و جذاب خود به عشق ورزیدن، و با افراد کممایه با لطافت و مهربانی رفتار کردن.
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، شیر دلاور با شمشیر خود در کنترل و مدیریت امور کشور نقش بسزایی دارد.
هوش مصنوعی: از مقام و منزلت بالای تو مشخص است و از ثروت و دارایی خوبی برخوردار هستی.
هوش مصنوعی: نوفل خود را بهطور بیپروا از بالای اسب به زمین انداخت، مانند میوهای که از درخت بیفتد.
هوش مصنوعی: بر زمین نشسته بود و وقتی او را دید، زبانش را باز کرد و با او به صحبت پرداخت.
هوش مصنوعی: کسی که نامش را مینوشت، حالا آن را میخواند و از صاحب نام حرف میزند.
هوش مصنوعی: او راز نهفته عشق را میداند و با شیطنت و زیباییاش آن را مینماید.
هوش مصنوعی: او ماتم و سوگواریاش را دید و نیز شاهد گریه و زاریاش بود.
هوش مصنوعی: بر حال او رحم آمد و با گریه آغاز به صحبت کرد.
هوش مصنوعی: ای کسی که بر تخت نشستهای و با قلمی بر روی زمین مینویسی، تو در واقع برای نوشتن نامهای همچون زمین، آماده و تربیت شدهای.
هوش مصنوعی: این فکر که تو را از بین ببرم چقدر در ذهنم زنده است و این آرزو که تو را بنویسم چقدر در قلبم نقش بسته است.
هوش مصنوعی: از این نگرانیهای بیجا و خیالپردازیهای بیهوده دست بردار و به واقعیتها برگرد.
هوش مصنوعی: از حواس پرتی و وسوسه نمیتوان کار مفیدی انجام داد، معشوق از ما دور خواهد بود.
هوش مصنوعی: از این که با زبان خود حرفی میزنی، حریف نمیتواند تو را به چنگ آورد و در دستش بگیرد.
هوش مصنوعی: تو در این سرزمین پر از زحمت و درد، در تلاش برای به دست آوردن چیزی با ارزش هستی، اما جز سنگی بیخاصیت به دست نمیآوری. در این مسیر سخت، تنها چیزی که مییابی، اندکی رنگ و احساس گلی است که در کنارش وجود دارد.
هوش مصنوعی: مدتی را با من بگذران و در کنار من باش، همنشین و همخانهام شو.
هوش مصنوعی: این شعر به معنای این است که از لباس ننگین و ناپسند کنار بگذار و خود را با صبوری و شکیبایی آرایش کن. به عبارت دیگر، این پیام به فردی میگوید که باید از رفتار یا نگرشهای منفی فاصله بگیرد و خود را با صفاتی نیکو و مثبت زینت دهد.
هوش مصنوعی: تو نه خواب هستی و نه مانند دیگران در خواب و در حالت مستی به سر میبری، پس چرا نمینوشی؟
هوش مصنوعی: تا زمانی که دوباره به حضور و زیبایی خود برگردی و تیر اندامت از شکل کمان رها شود.
هوش مصنوعی: اگر با آن ماه زیبا پیوند داشته باشی، به محبوب خواهی رسید.
هوش مصنوعی: دیگر به دلخواه خود نه میخورد و نه میخوابد، حالا چگونه میتوانم تو را با حوریها جفت کنم؟
هوش مصنوعی: قسم به کسی که همیشه در دل خردمندان یادش هست، قسم میخورم.
هوش مصنوعی: من اکنون از تو میخواهم که با صحبتهایت، مطلب را به گونهای پیش ببری که متناسب با این کار باشد.
هوش مصنوعی: هرچقدر که امکان داشته باشد تلاش میکنم تا رضایت تو را جلب کنم و تو را خوشحال کنم.
هوش مصنوعی: میخواهم در گردن آن پری مانند زنجیری، بازوی تو را آویزان و حمایت کنم.
هوش مصنوعی: کاری که باید ساخته شود، با زاری و پول و قدرت از دور انجام میشود.
هوش مصنوعی: انسانی که به جز غم و اندوه چیزی ندارد و با وجود چنین وضعیتی نمیتواند به خود افتخار کند.
هوش مصنوعی: هرچند که من طلا دارم و میتوانم آن را از دست بدهم، اما میخواهم برای تو و به خاطر تو کارهای زیبایی ایجاد کنم که ارزش طلا را داشته باشد.
هوش مصنوعی: اگر چیزی به خاطر پول تغییر نکند، نگران نباشید، چرا که قدرت و تواناهای شما در اینجا قرار دارد.
هوش مصنوعی: این مشکل یا مانع که در مسیر تو قرار گرفته، من آن را با دندانهایم برطرف میکنم.
هوش مصنوعی: اگر با سر نیزهام به او حمله کنم، میتوانم او را به نقطهی پایان برسانم.
هوش مصنوعی: مجنون وقتی این جادو را شنید، قصه دیوانگیاش را رها کرد.
هوش مصنوعی: دل به راه دانش و هوش میسپارد و به دنبال خرد و بینش میگردد.
هوش مصنوعی: وقتی او هم مثل دیگران دوست و همنشین شد، قدم به سوی خیمهاش برداشت.
هوش مصنوعی: او لباس زیبایی به تن کرد و عطر زدی، در حالی که دست و سرش را نیز مرتب کرده بود.
هوش مصنوعی: گل سنبل خوشبو و زیبا از میان غباری که رویش نشسته بود، پاک و شکفته شده است.
هوش مصنوعی: عرب، عمامهاش را بر سر گذاشت و با آن، زیباییهای سرو را به ارمغان آورد.
هوش مصنوعی: نوفل همراه با کسانی که شعر بداهه میسرودند، در مسیر خوشحالی و نشاط بود.
هوش مصنوعی: هر لحظه تو به من دلیلی جدید دادی و آهنگی تازه به وجود آوردی.
هوش مصنوعی: در دشت، با نوشیدن شراب به دلجویی و خوشحالی او پرداختی و این کار را بیشتر از حد انجام دادی.
هوش مصنوعی: گاهی شعر عاشقانه میگفتی و گاهی از معشوق و عشق او سخن به میان میآوردی.
هوش مصنوعی: مدتی که به همین سبک و سیاق گذشت، مجنون از یاد گذشتهها تازهتر و شادابتر شد.
هوش مصنوعی: آنقدر زیبا و دلنشین است که وقتی او میآید، گلهایش با خط ساده و زیبا به شکوفایی میرسند.
هوش مصنوعی: طوطی با منقار شیرینش بر روی شاخهای نشسته و در بزم او که مانند عسل شیرین است، به شادی و سرور میپردازد.
هوش مصنوعی: طاووس به خاطر زیبایی و جلوهاش باعث شرم و خجالت لالههای بهاری شده است.
هوش مصنوعی: دیوانه به زیبایی دلنشینی دست یافته و روحش پر از نور و زندگی شده است.
هوش مصنوعی: پس از اینکه اوضاع به هم ریختهاش بهبود پیدا کرد، او در میان کسانی که شیشهها را میشکنند، به شیشهگر تبدیل شد.
هوش مصنوعی: در نهایت، او تصویرش را با زیبایی تزیین کرد به طوری که نشان دهنده عشقش به لیلی بود.
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که همه در انتظار و آرزوی دیدار لیلی هستند، اما تنها کسی که به او دسترسی دارد، آن فردی است که سنگ را بر روی سبو (ظرف) لیلی میزند. این جمله به نوعی به ایزوله بودن لیلی و دست نیافتنی بودن او اشاره دارد، در حالی که دیگران فقط میتوانند دربارهاش آرزو کنند.
هوش مصنوعی: نوفل با توجه به این تفاوت، دانا و آگاه شد و دلی از خود را در مسیر رها کرد.
هوش مصنوعی: تا اینکه به سرزمین لیلی برسد، با پدرش صحبت خواهد کرد.
هوش مصنوعی: با گفتار زیبا و مهارتش، به او احترام میگذارد و او را به محفل و نشست مهمان میآورد.
هوش مصنوعی: پدر او با آن روش به همراه بزرگان آن قبیله آمد.
هوش مصنوعی: نوفل به شدت تلاش میکرد تا به مقام و جایگاه ارجمندی دست یابد و مورد احترام قرار گیرد.
هوش مصنوعی: وقتی که سفره را آماده کردند و غذا را برپا کردند، زمان صحبت و گفتوگو فرارسید.
هوش مصنوعی: او داستانهای تازه و قدیمی زیادی را آغاز کرد و در نهایت، هدف اصلیاش را بیان کرد.
هوش مصنوعی: فرمود که قیس، که فردی خوب و خوش نام است، امروز برای من مانند فرزند است.
هوش مصنوعی: هرکس که دربارهی او بگویی، به هر نوع هنری که توصیف کنی، او از همه بالاتر و برتر است.
هوش مصنوعی: میخواهم که تو نیز به خاطر این شأن و مقام، او را از دیگران متمایز کنی.
هوش مصنوعی: وقتی به زیبایی خود توجه کنی، میتوانی آن را با ارزش و گرانبهایی وجودت پیوند دهی.
هوش مصنوعی: به آنچه که از زندگی میخواهی خوب توجه کن؛ اینکه آیا به دنبال ثروت و طلا هستی یا به چیزهای دیگری نیاز داری؟ در واقع، باید بدانیم که خواستههای واقعی ما چیست و آنچه واقعاً اهمیت دارد را بشناسیم.
هوش مصنوعی: تا زمانی که در نظر تو به سجده بیفتم و تو را در زیر پایم قرار دهم.
هوش مصنوعی: من و تو باید با هم دوستانه و با صداقت زندگی کنیم و مهر و محبت را در دلهایمان حفظ کنیم.
هوش مصنوعی: او با پاسخ تلخی که به سخنان گوینده داد، به تکرار گفتار خود پرداخت و موضوع را روشن کرد.
هوش مصنوعی: هر دلیلی که او تا کنون ارائه کرده، از طرف پدرش بوده و مربوط به خود او نیست.
هوش مصنوعی: او گفت که همه آن چیزها را بیان کرد و بیش از آن نیز اضافه کرد و موارد زیادی دیگر را نیز افزود.
هوش مصنوعی: به دلیل زیاد عذرخواهی کردن و دوری از صحبت، سینه نوفل از شدت خشم به جوش آمده است.
هوش مصنوعی: سخنان او به اندازهی شمشیرها تند و برنده شده است، مانند تهدیدی که از زبان یک شمشیر به گوش میرسد.
هوش مصنوعی: ای دزد و هرزهسرو، در این بیابان با صدای خود، شتابان و بیوقفه در حرکت هستی.
هوش مصنوعی: نگرانم که با این وضعیت بیبرنامه و بدون کمک، مثل کسانی که سوار بر شتر نیستند و به زمین میافتند، تو هم از پا بیفتی و نتوانی ادامه بدهی.
هوش مصنوعی: بلند شو و به فکر وضعیت خود باش، و به محبت و رحمت نسبت به خانوادهات بپرداز.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه سپاهی را به میدان بیاورم، باید از کینهتوزی زمانه آگاه باشم.
هوش مصنوعی: نه این دریا است و نه چون دریا، اما هیبت و قدرتش باعث رعب و وحشت است، موجهایش همچون تیر و خنجر تیز و خطرناک هستند.
هوش مصنوعی: از آن موج، پایهایت تا فرق سرت در خون غرق میشود.
هوش مصنوعی: به من آن جواهری که بینظیر است بده، هرچند که برای آن هزاران بار سپاسگزار باشم، اما ارزشش به جان من میارزد.
هوش مصنوعی: میخواهم به افتخار عروسیاش جشنی بزرگ و باشکوه برپا کنم که تا آسمان بلند باشد.
هوش مصنوعی: این شب، شب عروسی اوست و حوران در حال برگزاری جشن و شادی با او هستند.
هوش مصنوعی: پدر عروس گفت که ای پادشاه، باید کنترل خود را از این مسیر کنار بگذاری و تسلیم شوی.
هوش مصنوعی: با اینکه ما جنگجو نیستیم و جنگ هم برایمان چالش بزرگی نیست، اما در برابر مشکلات و دشواریها، به خوبی ایستادگی میکنیم و تسلیم نمیشویم.
هوش مصنوعی: روزی که کسی برای ما به کار و زحمت بیفتد، ما هم تلاش و کوشش خواهیم کرد.
هوش مصنوعی: اگر ما در کنار تو پیروز شویم، آن روز عیدی خواهد بود که خوش یمن است.
هوش مصنوعی: ما از بند و زخمهای تو رهایی یافتهایم و از زجرهایی که به ما وارد کردی، فرار کردهایم.
هوش مصنوعی: به خاطر این که ما به تو پیروزی میدهیم، دست ما به پیروزی از دست میرود.
هوش مصنوعی: مثل صاعقه، به سوی خانۀ خود میروم، به سمت مروارید بینظیر خود.
هوش مصنوعی: با شمشیرم به سینهاش ضربه میزنم و آنقدر خون میریزم که بدنش به خاک آغشته میشود.
هوش مصنوعی: من آن عروس زیبا و تندرو را در لباس خون و عروسی خاکی به تن میکنم.
هوش مصنوعی: در این مکان غمانگیز، ما بدون نگرانی زندگی میکنیم و از نام عروس و ننگ داماد آزاد هستیم.
هوش مصنوعی: در خاک مدفون شده است، و کسی که مشغول کار با خاک است، آن را پیدا کرده است.
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع میپردازد که جواهر گرانبهایی درون سنگی پنهان شده است و به همین خاطر، هرچند ممکن است ظاهری ناپسند و بیارزش داشته باشد، اما در باطن ارزش و زیبایی بسیاری نهفته است. در واقع، گاهی اوقات چیزهای باارزش در بستهبندیهای غیرجذاب و ناپسند قرار دارند و باید به عمق و اصل آنها پی ببریم.
هوش مصنوعی: نوفل با شنیدن داستانی تازه، نگاهی به قیس انداخت و گفت که این داستان را بشنو.
هوش مصنوعی: قیس با مهارت و هنر خود در میدان نبرد شجاعت نشان داد و به خوبی از خود دفاع کرد.
هوش مصنوعی: زبان سحرآمیز شروع به سخن گفتن کرد و گفت: ای کسی که سخنان ناپسند تو خوشایند نیست.
هوش مصنوعی: بادی که از ساز زندگی بلند میشود، در چشم عقل گرد و غبار مینشاند.
هوش مصنوعی: اگر سخنی را ندانیم، بهتر است که آن را بیان نکنیم؛ زیرا گفتن ندانستهها فقط موجب ننگ و خجالت میشود.
هوش مصنوعی: نوفل سخنی از نادانی میگوید تا اشتباهات و سادهلوحیها را بیان کند.
هوش مصنوعی: هر چه او میگوید، عمق و محتوای ارزشمندی دارد و فقط ظاهر آن مهم نیست. هر آنچه از او برمیآید، نیکو و زیباست.
هوش مصنوعی: اگر به گفته او اهمیت ندهی، دلت از این راز و رمزهایی که میداند، آزرده خواهد شد.
هوش مصنوعی: این جمله به ما میگوید که آن نیکی و خوشی که از نسیم به انسان میرسد، در واقع حاصل لطف و اراده خوب است و نه فقط به خاطر قدرت و شکوه یک پادشاه. به نوعی، خوبی و رحمت به ما میرسد نه از روی قدرت، بلکه از روی محبت و نیک خواهی.
هوش مصنوعی: حکمت و دانایی که از قلب پادشاه خارج میشود، مانند تصویری است که از نور و روشنی چشمه ماه به وجود میآید.
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر دوری از دیگری در تاریکی شب قرار میگیرد، از روشنایی و نور محروم میشود.
هوش مصنوعی: عشق من همچون لیلی، خالص و شفاف است و من به خاطر این عشق، دلی آتشین و تشنه دارم.
هوش مصنوعی: اگر کسی به فردی که تشنه است، آب بدهد، آن فرد برای او بسیار ارزشمند خواهد شد و ممکن است تحت تأثیر محبت و خوبی او قرار گیرد.
هوش مصنوعی: لیلی به مانند گلی است که به جوی من نزدیک شده است و من فقط به بوی آن گل قانع هستم.
هوش مصنوعی: دلِ شادِ لاله، دلی است که باغبان را از وزش باد حمایت میکند و به او اجازه نمیدهد که گلهایش آسیب ببینند.
هوش مصنوعی: لیلی همانند چراغی در سفره جان من است و من از او در دل آتشی دارم.
هوش مصنوعی: کسی که نتواند در روشنایی من شریک شود، ای کاش فقط به خاطر اندوهم بسوزد.
هوش مصنوعی: لیلی گفت و آن حسودان، که از حسادت نابینا بودند، در حال حسادت به او مینگریستند.
هوش مصنوعی: به او تذکر دادند که ای نادان، زبانت را در دهان نگهدار و از این نام چیزی نگو.
هوش مصنوعی: این شخص وجود ندارد، پس از نامش چه بهرهای میبریم؟ بهتر است به سخنانی که میگویم پایان دهم.
هوش مصنوعی: هرگز نام او را بیدلیل و بهطور ناشایست نبرا و اجازه نده که دیگران هم آن را بشنوند.
هوش مصنوعی: اگر زبان به صحبت کردن داری، تنها گفتن کافی نیست؛ اگر جان و احساس نداشته باشی، حرفت ارزشی نخواهد داشت.
هوش مصنوعی: ما آرزو داریم که زبان تو را قطع کنیم و از جسم تو جان را جدا سازیم.
هوش مصنوعی: مجنون وقتی به این حرف گوش داد، از هر امیدی به خودش دست کشید.
هوش مصنوعی: میدانست که میوهی تازهی آن درخت به راحتی به دست نمیآید.
هوش مصنوعی: با چشمانی پر از اشک به نوفل آمد و گفت: ای کسی که میتوانی دردها و زخمها را تسکین دهی و مداوا کنی.
هوش مصنوعی: از این درگیریها و جدلها بپرهیز و سعی کن روشهای ستیزهجویی را فراموش کنی.
هوش مصنوعی: هر زمان که پرندهای در آب جوی فرود بیاید و نوک بزند، نشانهای از حیات و زندگی در آنجا است.
هوش مصنوعی: بر من لطف و عطا کنند و از فاصله، چهره زیبایشان را به من نشان دهند.
هوش مصنوعی: تا وقتی که یک بار چهرهاش را از دور ببینم، بعد در خیال او غرق میشوم.
هوش مصنوعی: من در طول زندگیام همه چیز را برای شبهای تاریک و روزهای سخت آماده میکنم.
هوش مصنوعی: بگذار این فکر را کنار بگذاری، از این ادعای غیرممکن عبور کن.
هوش مصنوعی: دیدار تو با او همچون حالتی است که کسی از ترس، نظیر آبی فرار کرده و به او گزندی رسیده است.
هوش مصنوعی: بپا، و اجازه بده که این آرزو را رها کنیم، زیرا آنچه که میبینیم، زندگی است و نه مرگ.
هوش مصنوعی: اگر از این زندگی ناراحت هستی، در جایی که غم وجود دارد، جانت را از دست میدهی.
هوش مصنوعی: مجنون هرگز نتوانست به معشوق خود برسد و در تمام عمرش به دیدار او امید داشت.
هوش مصنوعی: با نوفل صحبت کرد و به او گفت: ای ستمگر، وعدهات مانند سراب است و هیچ واقعیتی ندارد.
هوش مصنوعی: دل من از رفتن تو رنج میبرد، تو وعده دادی و به آن عمل نکردی.
هوش مصنوعی: اما این موضوع به تو مربوط نمیشود، بلکه این امر از جانب من است؛ بر هر کسی که غیر از نابینا باشد، این حقیقت روشن است.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من در حالت نامقبولی قرار داشتم، اما علم و دانش تو مرا به اوج رساند و به سمت موفقیت پیشبرد.
هوش مصنوعی: من کی هستم و چه رابطهای با روزهای شاد و خوش دارم؟ من کی هستم و چه نسبتی با فریب و ناز و عشوهگری دارم؟
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که وقتی شراب اثرش را نمیگذارد، من به حالت بیتابی و جنون دچا میشوم.
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و از جای خود برخاست و با دلانگیزی به آواز خودش رقصید.
هوش مصنوعی: عمامه مانند شکوفهای روی شاخه درختی که در پاییز به سر آمده، افتاده است.
هوش مصنوعی: دل ناامید او در آغوش میگرفت و مانند چناری که ریشهها را بر سر میزند، به درد و رنج خود ادامه میداد.
هوش مصنوعی: مردمی با چشمان پر از اشک و غم، خاک را بر سر خود میریزند و به اندوه و سوگواری پرداختهاند.
هوش مصنوعی: مردمی هستند که با رفتارشان دل زنان را میشکنند و تیرهای زخمزنی به سینههای آنها میزنند.
هوش مصنوعی: مانند آهو که از دام فرار کرده، او از میان آن جمعیت گذشت و به سوی دشت رفت.
هوش مصنوعی: باز هم مانند گذشته به راه خود ادامه داد و این ترانه را با خود میخواند و میرفت.
هوش مصنوعی: عشق لیلی و لذتهای زندگی، مجنون را به ناز وادار کرده و صداهای اشتیاق، احساسات او را به تصویر میکشند.
هوش مصنوعی: لیلی و عنان اسب به دست سرنوشت است و مجنون به دنبال یار خود در دشت گوران میباشد.
هوش مصنوعی: لیلی به این و آن سر میزند و مجنون به دنبال آهوها میدود.
هوش مصنوعی: لیلی در آرامش کوه نشسته و مجنون نیز در کوهی دیگر به همراه گوزنها در حال گردش است.
هوش مصنوعی: عشق و محبت لیلی و ترانه را به دیگران بگو، و هر کس را که مجنون است یا در حال فریاد زدن، بیاد بیاور.
هوش مصنوعی: لیلی در حال نواختن چنگ است و صدای او در دل مجنون پژواک میشود؛ حالتی شاد و طربناک، در حالی که در همین فضا، حیوانات وحشی مثل گرگ و روباه نیز به تماشا نشستهاند.
هوش مصنوعی: لیلی، مانند ماه، در قلعهای زندگی میکند و مجنون، در دل غم، در جایی پنهان شده است.
هوش مصنوعی: بله، هر فردی برای یک هدف خاص خلق شده و هر قهرمانی در حقیقت به یک میدان خاص تعلق دارد.
هوش مصنوعی: خوشبختی و ثروت را نمیتوان با پول خرید و همه چیز را به دست آورد. قدرت و افتخار را هم نمیتوان با دارایی به دست آورد.
هوش مصنوعی: بهتر است که با خوبی و بدی زندگی بسازیم، هر کس باید با آنچه سرنوشتش برایش رقم زده است، کنار بیاید.
هوش مصنوعی: ما از خارها بهرهمند میشویم و با آنها زندگی میکنیم تا زمانی که روزی به پایان برسد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.