گنجور

 
جامی

با ادب بنده ای از به طلبی

گام زن شد به ره بی ادبی

بس ادب ورز که از لغزش پای

مرکز بی ادبی سازد جای

خواجه را ساخت چو آتش غضبش

سوختن خواست به داغ ادبش

رفت و با اشک ندامت ریزی

کرد آغاز شفیع انگیزی

مقبلی زد قدم همراهی

با وی از بهر شفاعت خواهی

خواجه بخشید گناهش به شفیع

بخشش از اهل کرم نیست بدیع

بنده آن مژده بخشش چو شنود

چشمه خون ز دل و دیده گشود

چهره از خون جگر گلگون کرد

دامن از سیل مژه پرخون کرد

با وی آن مرد شفاعت پیشه

گفت کای غافل بی اندیشه

از پس عفو گنه گریه ز چیست

کس بدینسان که تو گریی نگریست

خواجه گفت از مژه زان خون پالاست

کز پی عفو طلبگار رضاست

عفوش از قول زبان حاصل شد

به رضاجویی دل مایل شد

عفو من خاص برای دل توست

غرض از عفو رضای دل توست

چون بود دل ز کسی ناخشنود

به زبان عفو کیش دارد سود

هر چه او کرد به صورت بحل است

لیک خشنودی دل کار دل است