گنجور

 
جامی

در دیار مصر قحطی خاست سخت

کز فزع هر کس به نیل انداخت رخت

چون به سوی نان رهی نشناختند

رخت هستی را در آب انداختند

بود جانی قیمت هر تای نان

نان همی‌گفتند و می‌دادند جان

بِخْرَدی زیبا‌غلامی را بدید

کاو به فخر و ناز دامن می‌کشید

طلعتی چون قرص‌ِ خور آراسته

نی ز کم‌خواری مه‌آسا کاسته

تازه‌روی و خنده‌ناک و شادکام

هر طرف چون شاخ خرّم در خرام

بخردش گفت «ای غلام از فخر و ناز

چند باشی سرکش و گردن‌فراز‌؟

از غم نان عالمی خوار و دژم

تو چرایی اینچنین فارغ ز غم‌؟‌»

گفت ‌«بر سر خواجه‌ای دارم کریم

هستم از انعام او غرق نعیم

خوان پر از نان‌، خانه‌اش پر گندم است

نام قحط از خان و مان او گم است

چون نباشم خرم و شاد اینچنین‌؟!

وز گزند قحط آزاد اینچنین؟‌!»