گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای کریمی که همای نظرت

بر ولی تو همایون آمد

از پی شرم سخای تو حباب

چون عرق بر رخ جیحون آمد

قبه هفتم با رفعت خویش

پیش قدر تو چو هامون آمد

چرخ در خون عدویت شد ازان

صبح با جامه پر خون آمد

بنده گر کرد بخدمت تقصیر

تا نگوئی تو که بس دون آمد

مانعی بود مر او را ظاهر

بشنو این عذر که موزون آمد

چاکرت چون ز قبول کرمت

لایق حضرت میمون آمد

سربرافراشت بگردون شرف

وینخبر چونسوی گردون آمد

خواست حالی که نثاری سازد

ورچه زان قدر من افزون آمد

همه بر بنده فشاند اختر خویش

وین نثاریست که اکنون آمد

همه پروین و نبات النعش است

که زاشکال دگرگون آمد

نه خطا گفتم به زین باید

این خطا در سخنم چون آمد

طبع من کز گهر مدحت تو

صدف لؤلؤ مکنون آمد

در جهاداشت در او در که ازان

هر یکی مایه قارون آمد

چون ز مدح تو براندیشیدم

بعضی از پوست به بیرون آمد

سر تو سبز و دلت خرم باد

که رخ بخت تو گلگون آمد