گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دوش آن صنم ز زانو سر برنمیگرفت

با ما نفس نمیزد و ساغر نمیگرفت

در خشم رفته بود و ندانم سبب چه بود

کان ماه لب بخنده زهم برنمیگرفت

در عذر صد ترانه زدم تاکند قبول

آهنگ ازانچه بود فراتر نمیگرفت

چندین هزار لابه که کردم همی بدو

یک ذره خود دران دل کافر نمیگرفت

میگفتمش چه کرده ام آخر چه گفته ام

البته نیک و بد سخن از سر نمیگرفت

من پیش او بعذر بیک پای همچو سرو

او درگرفته بود و سخن در نمیگرفت

 
sunny dark_mode