گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

روز و شب در هجر او غم میخورم

وانده آن روی خرم میخورم

در صف دردی کشان درد او

صدقدح خوشخوش بیکدم میخورم

این قفاها بین که از دست غمش

میخورم در هجر و محکم میخورم

باغم او صد ملامت میکشم

تا نگوئی غم مسلم میخورم

گفتمش زلف تو دل از ما ببرد

گفت ورجان میبرد غم میخورم؟

او چو چنگم در نوازش میزند

من چو نی مینالم و دم میخورم

هم بدم زین بیش نتوان زیستن

ور دم عیسی مریم میخورم

چند توبت کردم ار غم خوردنش

می ندارد فایده هم میخورم

 
sunny dark_mode