گنجور

 
جلال عضد

باد صبا به نافه چینت نمی رسد

بویی به عاشقان غمینت نمی رسد

خاک توایم و چشم تو بر ما نمی فتد

ماهی و پرتوی به زمینت نمی رسد

شمعی که آسمان و زمین زو منوّر است

در روشنی به عکس جبینت نمی رسد

گفتم که کام دل بستانم ز لعل تو

دستم به پسته شکرینت نمی رسد

ای دُرج لعل دوست مگر خاتم جمی

زین سان که دست کس به نگینت نمی رسد

هرگز ترا چنان که تویی کس نشان نداد

پای گمان به حدّ یقینت نمی رسد

ای زلف دوست! بر رخ او مسکنت چراست

تو کافری بهشت برینت نمی رسد

مفتی مپوی در پی رندان که امر و نهی

بر عاشقان بی دل و دینت نمی رسد

ای دل ! خوش است ناله بلبل ز شوق گل

لیکن به ناله های حزینت نمی رسد

با خار غم بساز اگرت گل به دست نیست

کز گلشن زمانه جُزینت نمی رسد

بردی جلال گوی فصاحت ز روزگار

شعر کسی به نظم متینت نمی رسد

 
sunny dark_mode