گنجور

 
جهان ملک خاتون

بتا تا کی کنی این سرگرانی

چرا با ما چنین نامهربانی

زدم در دامن لطف تو دستی

چو گرد از دامنم تا کی فشانی

درون خستگان هجر مخراش

به تیغ زجر جانا تا توانی

مرا بر دل غم عشقت قضا بود

که گرداند قضای آسمانی

تن مسکینم از چشم تو آموخت

دوای نور چشمم ناتوانی

بیا بر دیده ی ما جای خود کن

که ما خاکیم و تو سرو روانی

بیا کاندر سر کار تو کردم

من مسکین تن و جان و جوانی

تو را باشد فراوان بنده لیکن

نباشد چون منت یک بنده جانی

ندارم در جهان غیر از تو یاری

ز روی عجز گفتم تا تو دانی

اگرچه فارغی از حال زارم

به جان تو که چون جان جهانی

بیا خوش دار ما را یک زمانک

نگارینا به جام ارغوانی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
دقیقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی

ولیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی

کسایی

به جام اندر تو پنداری روان است

و لیکن گر روان دانی روانی

به ماهی ماند ، آبستن به مریخ

بزاید ، چون فراز لب رسانی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کسایی
عنصری

شکفته شد گل از باد خزانی

تو در باد خزانی بی زیانی

همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل

چه چیزی مردمی یا بوستانی

ز بوی موی پیچان سنبلی تو

[...]

ابوالفضل بیهقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی‌

و لیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه