جان بدادم در فراق روی او
چند سرگردان شوم در کوی او
دیده ی حسرت نهاده بر رهم
تا مگر باری ببینم روی او
خوبرو یاریست لیکن تندخوی
دل به جان آمد مرا از خوی او
از دل خود رشک می آید مرا
تا چرا گشتست هم زانوی او
با همه جوری که از او می برم
ناگزیرم ناگزیر از روی او
رو نگردانم ز دست یار خویش
تیغ جور ار بارد از باروی او
خوش نسیمی می دمد از صبحدم
می روم گرد جهان بر بوی او
گر جهان سر تا به سر حوری شود
دیده ی جان باشدم بر سوی او
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
هست دریا چشمهای از کوی او
تو چرا قانع شدی بی روی او
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
تا ز جستوجو و گفتوگوی او
عاقبت معلوم کردم خوی او
مشرق خورشید قرب روی او
مطلع شه بیت دولت کوی او
ور فتاده چشم من بر روی او
کرده ام روی از دو عالم سوی او
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.