گنجور

 
ایرانشان

نه مرد نژادست گفت این جوان

دل شیر دارد تن پهلوان

چو سی و دو گز هست بالای او

شصت من گرز همتای او

ز آتش نترسد که سوزد تن

نه از جای سیلی توان بردنش

ز برزین چه پرسی که کوهی بلند

بود پیش زین کوهه‌ی او نژند

بدین کالبد آدمی کس ندید

نه از نامداران پیشین شنید

یکی برگراییدمش در نبرد

به یکی حمله دیدار من تیره کرد

ندارنم ستودن مر او را درست

بر تیغ او کوه البرز سست

بدو گفت نوش‌آذر ای هوشیار

ترا گر چنینست در پیش کار

ازین به یکی رای فرخ زنیم

که پشت و دل دشمنان بشکنیم

من از دیو زوش اندر آرم سخن

هراسان نماید تن خویشتن

اگر شیر خواهد و گر پیل جنگ

نماید تن خویشتن بی‌درنگ

ندیدی کسی را به روی زمین

که شش دست دارد به هنگام کین

یکی دست شمشیر و دیگر کمند

به دست دگر آتش پرگزند

گرفته دست سه دیگر سپر

برو باد هرگز نیابد گذر

به سر بر یکی شاخ پولاد رنگ

برآرد کند نیز هنگام جنگ

چو چین آورد گاه کین در بروی

به سندان گذاره کند آن سُروی

بیاویزد از خویشتن روز جنگ

فراوان جرس‌ها ز هر گونه رنگ

چو بخروشد از کین و نعره زند

دل شیر جنگی تن برکند

هر آن را که آوازش آید به گوش

چنان دان کزو رفت یکباره هوش

به فرمان اویست دیو و پری

ازین نامداران و گندآوری

بر آن نره دیوان از آن مهترست

که فرزند لاقیس گُندآورست

نخواند همی جز برادر مرا

به هر نیک و بد هست یاور مرا

من او را بخوانم به یاری‌گری

گرآید سر آید ترا داوری

برو آفرین کرد شاه جهان

بزرگان و هرکس که بود از مهان

چو زنگارگون دیبه زر بتافت

به کردار دینار یکسر بتافت

سوی دیو زوش او یکی نامه کرد

به کام شهنشاه خودکامه کرد

چنین گفت کای شاه دیو و پری

همت فرخی باد و هم سروری

جهان در پناه تو بادا همه

هوا تخت و گاه تو بادا همه

تویی جادوان جهان را پناه

ز تو یافت دیو و پری دستگاه

تو فرزند آنی که انگشتری

ربود از سلیمان پیغمبری

گه کینه تهمورث دیو بند

نیامد به هنگام رایش پسند

چو آورد بر کار جمشید روی

بریده ز یزدان شد امید اوی

نمودی تو کاری بزرگ آن زمان

کجا رفت کاوس بر آسمان

کمان را به زه کرد شاه بهوش

بینداخت تیر و بزد بر سروش

تو دادی به نمرود پاکیزه بند

براهام را تا در آتش فکند

زلیخا ز تو یافت چندان هوس

که آهنگ پیغمبر او کرد و بس

اگر باز گویم ترا از کنش

نویسنده را زان نگیرد منش

مرا این بزرگی هم از نامِ تست

هنرهای گیتی در اندام تست

یکی از تو امید دارم همی

ولیکن نبشتن نیارم همی

چنان دان که فرزند اسفندیار

کجا هست بر آدمی شهریار

ز دست یکی بنده بگریخته‌ست

به دام بلا در بیاویخته‌ست

شد آواره و لشکرش را بکُشت

ز بیچارگی سوی ما داد پشت

اگر چه ترا دشمنست آدمی

در آن پادشاهی نیاید کمی

چو آمد به نزد تو فریادخواه

سزد گر تو او را شوی دادخواه

یکی رنج برگیری از بهر من

بیارایی این خانه و شهر من

که من پیش هارون قیسم چنان

چو مرده کجا باز یابد روان

به دیدار آن شاه فرخنده پی

که فَرّش فزون‌تر ز کاوس کی

چو نامه به پایان رسید و نماند

یکی جادو از جادوان پیش خواند

بدو داد و آمد به خاور چو باد

بر دیو زوش و به پیشش نهاد

شه نره دیوان چو برخواند گفت

همانگه ره تیسفون برگرفت

برهنه همی شد میان هوا

چنان چون بود باد فرمانروا

چو از دیو، نوش‌آذر آگاه شد

همانگه به مژده بَرِ شاه شد

همانگه بفرمود تا مرز دار

بیاراست آن شهر چون نو بهار

به دیوار و بام اندر آیین ببست

به هر جای رامشگری برنشست

پذیره شدش لشکر و شهریار

وزان جادوان هر که بد نامدار

به شهر اندر آمد زَره دیو زوش

که نشنید جایی غریو و خروش

هوا پر شد از گرد سم سوار

زمین رو بپوشید یکسر نثار

چو شاه جهان هیکل دیو دید

از آن هول گفتی دلش بر رمید

به پیش خداوند خم داد پشت

که ای آفریننده خُرد و درشت

چنانکِم نمودی بدین دیو راه

به دستش کنی دشمنم را تباه

وز آن پس یکی بزمگه ساختند

زمانی ز رامش نپرداختند

چو برگشت از آن باده‌ی لعل چند

به گنجور فرمود شاه بلند

بیاورد ده تخت دیبای چین

ده اسب گرانمایه با زر زین

ز دینار ده بدره و ده کنیز

همان ده غلام نکو روی نیز

بیاورد و بنهاد در پیش دیو

ز دیوان بر آمد به شادی غریو

بدو دیو گفت ای سرافراز شاه

بدادی مرا این همه دستگاه

مرا بنده‌ی خویش کردی درست

سزد گر مرا باز گویی نخست

که از من چه داری به دل آرزوی

چه خواهی تو ای شاه آزاده‌خوی

چنین داد پاسخ که این پای رنج

ترا هست و دیگر فرستم ز گنج

مرا بر زمین بر یکی دشمنست

وگرنه جهان زیر کام منست

جهان بر دلم تنگ داد همی

که با من سر جنگ دارد همی

برآویختم با سپه چند بار

نبودم بسنده گه کارزار

یکی مرد آشفته در پیش اوی

نگرداند از نیزه و تیغ روی

گر این هر دوآن را به چنگ آوری

جهانی برآساید از داوری

ببخشم ترا گر بخواهی روان

بود کام تو پیشم ایدر روان

نکو گفت دانای فغفور چین

بدین جایگه یادم آمد چنین

شکسته روا دار تن را نگاه

تو از ناسزا مومیایی مخواه

چنین پاسخ بدو اهرمن

که دلتنگ شاها مکن خویشتن

ببینی که آن هر دوان را اسیر

چگونه کشم پیش شمشیر و تیر

برو آفرین کرد فرخنده شاه

وزو شادمان گشت شاه و سپاه

سه روز اندر آن انجمن سور کرد

غم و رنج و انده زدل دور کرد

چهارم به هارون بفرمود شاه

که لشکر همه باز خواند پگاه

ز هر سو پراکند هارون نوند

سپاهی فراز آمدش دل پسند

در تیسفون گشت از انبوه تنگ

از آن لشکر گشن و مردان جنگ

عرض چون برآورد یکسر شمار

برآمد ز گردان دو ره چل هزار

دگر ره هزاران ز جادوی نر

ز نیرنگ سازان پرخاشخر

در گنج بگشاد هارون به گاه

وزو یافت روزی سراسر سپاه

برون زد سراپرده‌ی شهریار

لب دجله بگرفت گاه بهار