گنجور

 
ایرانشان

جهان چون بپوشید دیبای زرد

بدرید پیراهن لاژورد

به برزین یکی نامه آمد ز شاه

که کردم به کار اندر نگاه

چو پروانه گردی به گرد چراغ

همی تا چراغت کند دل به داغ

فرامش کردی تو کار پدر

به تو مانَد آن یادگار پدر

ندیدم به مرگ آرزومند کس

ترا دیده‌ام آرزومند و بس

خردمند را در همه روزگار

دوباره نگیرد ز سوراخ مار

بدان زار کشته به کابل پدر

همی پیش خون اندر آید پسر

چنان رنگ زر کش خوش افتاد رنگ

به رنگ اندرون ریش زد بی‌درنگ

بیارای رزم و سپاهت بساز

ممان تا شود روزگارت دراز

چو برزین بخواند آن سخن‌های زشت

به پاسخ سخن‌های نیکو نبشت

بدو گفت کای مایه‌ی کین و جنگ

دلم کرد گفتار تلخ تو تنگ

تو آن کرده بودی که از تو سزید

ولیکن مرا جان خدای آفرید

نگه داشت از دشمن پرگزند

چنان کم رهانید از آن تنگ و بند

نکوشید با خواست یزدان کسی

که اندر خرد مایه دارد بسی

نخواهم که این کینه کمتر شود

که خون فرامز بی‌بر شود

اگر داورِ داد نیرو دهد

که داد همه دادخواه او دهد

روان فرامز شادان کنم

ز خون دشت مانند مرجان کنم

ز پیش نیاکان پاکیزه دل

نمانم که باشد روانت خجل

چوخورشید گشت از جهان ناپدید

به برزین یکی راز جویی رسید

که امروز بهمن همی ساز کرد

بدان کز تو فردا بجوید نبرد

سپهبد همه شب همی ساخت تیز

ز بر گستوان و ز هر گونه چیز

سپیده دم از هر دو لشکر خروش

بر آن‌سان برآمد که کر گشت گوش

یلان برگرفتند برگستوان

به جوش آمد از کینه در تن روان

ازان سوی بهمن سپه کرد راست

چپ و راست آراست چونان که خواست

سوی میمنه لشکر روم بود

که سقلی سپهبد از آن بوم بود

سوی میسره شاه خاقان چین

سپاهی همه تشنه‌ی رزم و کین

بهانروز دیلم یل کینه‌ور

سوی ساقه شد با سپرهای زر

به قلب اندرون بود با پیل شاه

غلامان و گردنکشان سپاه

وزان روزی برزین سپه برکشید

همی کرد جای دلیران پدید

شه غوریان بود بر میمنه

کمانور سپاهی همه یک تنه

سوی میسره شاه یزداد بود

سپاهی که چون کوه فولاد بود

به رستم سپرد آن جناح سپاه

خود و شاه بوراسب در قلبگاه

ابا نامداران و گردان خویش

سرافراز خویشان و مردان خویش

سپه راست گشت و برآمد غریو

تو گفتی گشاده شد از بند دیو

دو لشکر چنان تیر باران نمود

که گردون چو ابر بهاران نمود

ز بس تیر باران چو پر عقاب

بپوشید تابان رخ افتاب

سواران چپ و راست گردان عنان

رباینده‌ی جان درخشان سنان

ز نیزه هوا گشت چون بیشه نی

ز خون دلیران زمین همچو می

از آن یافته مار پیچان کمند

سران را سر آمد همی زیر بند

وزان تیغ زهر آب گردن‌ربای

همه دشت شد پر سر و دست و پای

وزان خشت پولاد ده من بسنگ

زمین شد ز خون یلان لعل رنگ

وزان زخم گردان و گرز گران

همی پست شد گردن سروران

وزان خنجر تیز الماس‌گون

همی موج زد بر زمین جوی خون

چوچوگان همه دست و پای ستور

سر مرد چون گوی در پای بور

همه خاک گل شد ز خون بلان

همه زرد گشته رخ بددلان

میان دو لشکر چو شد جنگ سخت

همانگه شهنشاه پیروز بخت