بخش ۱ - باز آمدن بهمن از هند به ایران و رها کردن زال و دختران رستم از بند
به هشتم که شد عاج چون آبنوس
د درگه خروش آمد و بانگ کوس
سپاه از دَرِ هندوان شد روان
همان شادمان گشته پیر و جوان
سه منزل بشد تندبر با سپاه
مر او را یکی خلعت آراست شاه
بدو داد یکسر همه باهله
چو آمد به کشمیر شیر یله
خبر یافت از وی جهاندار صور
پذیره شدش جان و دل را به سور
به باغ اندر آوردش آن پاک تن
به هنگام بشکوفه نارون
برآسود ده روز با رود و می
همی بود شادان شه نیک پی
دهم روز چون رفتن آمد پدید
گرانمایه صد پیل پیشش کشید
بریشان برافکند برگستوان
تو گویی زمین گشت کوه روان
ز تن جامه خویش برکند شاه
فرستاد نزدش قبا و کلاه
بسی تازی اسبان با زین زر
بسی خوبرویان زرین کمر
بسی جامه زر و گوهرش داد
فزون زان کجا داشت کشورش داد
وزانجا سپه سوی جیحون کشید
به راه اندرون روز و شب نارمید
ز جیحون سوی سیستان رفت شاه
فزود آمد از ره بدان جایگاه
سراپرده زد بر لب هیرمند
همی بود شادان و دور از گزند
چو لشکر برآسود فرمود شاه
به فرزانه تا عرض کردش سپاه
کم آمد ز لشکرش پانصد هزار
که شد کشته بر خون اسفندیار
سپاه آنچه بگذشت در عرض گاه
نویسنده آورد نزدیک شاه
فزونتر نیامد ز سیصد هزار
کسی کو بُدی در خور کارزار
بفرمود فرزانه را شاه گو
که تا سیستان را کند باز نو
بران دشت کردند سالی درنگ
جهان گشت بر پیشهور مرد تنگ
ز هر پیشهور مردم آمد پدید
وزان پس یکی جای خرم گزید
از آنجا که بُد سیستان درگذشت
یکی پیشش آمد دلارای دشت
پسند آمد آن را به دل شاه کی
بفرمود کانجا فکندند پی
درو راست کردند بازار و کوی
به بازار و کوی اندرون آب و جوی
بیاراستندش به ایوان و کاخ
به باغ و به میدانهای فراخ
سرای سرافراز دستان سام
برافکند و یک ماه شد آن تمام
از آن خوبتر شد که بود از نخست
وگرنه همان بود گویی درست
چو بهمن بپردخت از آن آب و گُل
به دروازهها برنهادند پل
بیامد پدید آن دلارای شهر
ز شادی دل شاه برداشت بهر
همانگاه فرزانه را پیش خواند
بدو گفت کایدر یکی کار ماند
بدانگه که ما سیستان بستدیم
همه کاخ دستان بهم برزدیم
چه برداشتیم از سرایش ببین
ز زر و ز دینار و فرش گزین
بدو گفت فرزانه کای شاه راد
چنان خواسته کس ندارد به یاد
ده و دو شمردیم بیت العروس
که هرگز ندید آن چنان فیلقوس
در آن هر یکی هفت خانه بلند
سرش برتر از شصت یازی کمند
که بالا و پهنا درش بود هفت
چنان بر دل هیچ مردم نرفت
به دینار یکسر بینباشته
گذشته ز سر خوار بگذاشته
بدو گفت کز زیر بالین سام
نگر تا چه آوردی ای نیکنام
چهل گنجنامه بدو داد و گفت
که آن هر چهل هست اندر نهفت
بفرمود تا دشت بشکافتند
یکایک همه گنجها یافتند
نیامد ز برداشتن گنج کم
نویسنده را رنجه دست و قلم
کشیدند زی خانه زال زر
بینباشت آن خانهها تا به سر
ز هر گونهای جامها خواستند
نهادند بر تخت و آراستند
سرایی بدینسان دلارای کرد
فراوان پرستنده بر پای کرد
هر آن کس که از سیستان رفته بود
بفرمود باز آمدن جمله زود
بسی دادشان مایه نیکویی
ز دینار و ز جامه خسروی
شد آن شهر پر مایه آراسته
پر از مردم و نعمت و خواسته
سر سال و جشن فریدون رسید
جهان گشت پر لاله و شنبلید
به نوروز فرمود شاه بزرگ
بیاراستن بارگاه بزرگ
سراپردهای کان منوچهر داشت
برو بر ز خوبی بسی مهر داشت
پرستنده، بر دشت خرم بزد
مر آن را پرستنده افزون ز صد
دو فرسنگ بالای آن پرده بود
به دیبای رومی برآورده بود
ستونها سراسر همه سیم و زر
نشانده درو گونه گونه گهر
نهاد اندرو تخت و گاه بزرگ
که خود ساخته بود شاه سترگ
ز زر و گهر بود بگداخته
مهندس به صد چاره پرداخته
بران تخت تختی ز یاقوت زرد
برابر یکی دیگر از لاژورد
ز کرسی زرین فزون از هزار
نهاد از چپ و راست هم زین شمار
بزرگان نشستند در پیش تخت
چو بر تخت شد شاه پیروز بخت
کشیده غلامان دو فرسنگ صف
همه نیزه و تیغ و زوبین به کف
سپه را برآراست سیصدهزار
کشیده همه تیغ زهر آبدار
ز پیلان برگستوانور دویست
تو گفتی به ایران زمین جای نیست
وز آن پس بفرمود تا پنج دار
زننده بزد بر لب جویبار
میان سراپرده شه درون
ندانست کس کان چرایست و چون
به زیرش بگسترد ریگ سیاه
چنان چون بود جای مردم گناه
سپه چون چنان دید آسیمه گشت
دل هر کس از غم به دو نیمه گشت
یکایک همی گفت مردم که شاه
ز لشکر کرا کرد خواهد تباه
همانگاه دستور را خواند پیش
فرستاد مردم از اندازه بیش
همه بستگان را بَرِ خویش خواست
روان شد سپاه از چپ و دست راست
بَرِ شاس بردند فرمان شاه
نهانی یکی مُهر و پیمان شاه
یکی خشت چوبینه آورد شاس
نشاند اندرو زال را با هراس
ز جایش به ده مرد برداشتند
وز آنجا به لشکرش بگذاشتند
به پیش اندرون بستگان را کِشان
ببردند زی شاه گردنکشان
سرافراز برزین آذر به بند
چنان نامور دختران را نژند
دو پور زواره به بند استوار
سر سروران مرزبان و تخوار
چو این بستگان را میان سپاه
کشان آوریدند لشکر ز راه
فرو کوفت از پشت صد پیل کوس
جهان گشت گفتی به رنگ آبنوس
غریوندن نای رویین هزار
برآمد چنان چون گهِ کارزار
تو گفتی روان در گریز آمدهست
بدین ناگهی رستخیز آمدهست
برآمد یکی غلغل از لشکرش
که و مه شدند انجمن بر درش
همی گفت هر کس که چندین ستم
چه ماند برین تخمه روستم
چه کرد او به هنگام شاهان پیش
چه باید زدن بر دل مرد نیش
همه بر سر رخش بودش نشست
کمر بر میان بست نیزه به دست
بزرگان برابر شدند انجمن
که یک ره بریشان زنند خویشتن
مران بستگان را ستانند باز
رهانندشان از غمان دراز
چو بانوگشسب آن چنان دید شور
برآورد با بند و زنجیر زور
بغرید ماننده پیل مست
بزد دست و زنجیر بر هم شکست
شنیدم که بند چنان سیمتن
بسازیده بود از صد و شصت من
ز مسمار بر هم زده بر دو جای
چهل من به دست و چهل من به پای
در افتاد غلغل میان سپاه
ز زور چنان دختر رزمخواه
چو غلغل به گوش شهنشه رسید
به فرزانه اندر یکی بنگرید
برون رفت فرزانه از پیش تیز
سپه دید با شورش و رستخیز
بزد بانگ و گفتا شما را چه کار
کند هر چه رای آیدش شهریار
سپه چون چنان دید کو بازگشت
به بانوگشسب آن زمان برگذشت
شکسته برو دید بند گران
بفرمود و خواندند آهنگران
بدو گفت کاین بند را کن درست
پس آن دختران را به شه بر نخست
نباید که گردد دل شاه تیز
برآرد ازین خشم و کین رستخیز
قوی کرد و در پای او در فکند
ببردندشان خوار و زار و نژند
چو دژخیم در پرده آوردشان
به نزدیک شاه جهان بُردشان
بدیدند ریگ و درخت ادیم
دل هر کس از بیم شد بر دو نیم
تخاره بلرزید چون شاخ بید
ز گیتی بُریده یکایک امید
چو برزین آذر چنان دید گفت
که از مرگ کس روی نتوان نهفت
چه لرزی چو شاخ گل از باد سرد
گل نارون گشته از بیم زرد
نپوشیده بود از تو تا این زمان
که بر زنده روزی سر آید زمان
تنت گر شود بیروان و نژند
به از زندگانی به زنجیر و بند
چنین پیش او آن اسیران به پای
چو مرد گنهکار پیش خدای
به ده مرد برداشته زال را
کشان بر زمین پای چون نال را
شهنشاه ایران بدو کرد روی
بدو گفت کای بدرگ تیره خوی
چه داری تو از خنجر من نشان
کجااند آن نامور سرکشان
زواره فرامرز و سام سوار
چگونه سر آوردشان روزگار
ز کاخ تو چون آتش افروختم
مرین شهر پرمایه را سوختم
سپه چون کشیدم به هندوستان
به دریا و آن کوه جادوستان
چگونه گذشتم از آن هول جای
گلیمین دو گوش و دوالین دو پای
از آن دخمه خرم آراسته
چگونه بیاوردم این خواسته
ترا چون همی کشت خواهم به کین
ز خونت کنم ارغوان این زمین
بگفت این و برجست و بربود تیغ
ز تخت اندر آمد چو آتش ز میغ
بر آن پیر بیچاره آهنگ کرد
سپاهش همه رخ پر از رنگ کرد
برآمد ز گردان همه های های
نهاده به رو آستین قبای
هوا گفتی از درد گریان شدهست
دل هور تابنده، بریان شدهست
چو برزین آذر چنان دید گفت
مکن شهریارا تو کاری شگفت
به گردن چه باید ترا این بزه
به ویژه کزین خون نیابی مزه
ز خون یکی پیر فرسوده سال
چه آید همی شاه را جز و بال
ببخشای بروی مریزش تو خون
که گیتی برد خود سر آید کنون
چنین داد پاسخ ورا شهریار
کزین پیر بیبن برآرم دمار
شما را کنم زنده بر دار و پس
نمانم ز تخم شما هیچ کس
بدان تا بگویند در روزگار
که یاوه نشد خون اسفندیار
بدو گفت پس زال کای شاه زوش
همه جامه ناسپاسی مپوش
بریشان اگر کرد خواهی گزند
به من کن تو ای شهریار بلند
که ایشان جوانند و نابوده شاد
مرا شادمانی بسی هست یاد
به گیتی بسی کام برداشتم
به خوبی بسی روز بگذاشتم
گر این چند تن را ببخشی تو خون
ببخشم ترا خون خود هم کنون
بدان سر نگیرم به خون دامنت
نگردم به یزدان به پیرامنت
ز گفتار آن پیر، پیر و جوان
به رخ بر براندند رود روان
چو شاه اندر آمد بَرِ زال زر
بیفکند تیغ و گرفتش به بر
فراوان ورا بوسه بر چشم داد
به خوبی و پوزش زبان برگشاد
بپوشید او را به چینی قبای
بسی نیکویها نمودش به جای
وز آن پس بفرمود شاه بلند
که آن بستگان را گشایند بند
مگر بند برزین آذر که شاه
بفرمود تا داشتندش نگاه
برون رفت شاس و مر او را ببرد
به زودی بند گران در سپرد
شنیدم کجا سیصد و شصت من
از آهن بُدی بند آن پیلتن
به دستان چنین گفت پس شاه گو
کز ایدر سوی سیستان باز رو
بخندید دستان و گفتا که شاه
همی بازی آرد بدین جایگاه
کنون سیستان سیزده سال گشت
که گشتهست ماننده ساده دشت
سرایم کشاورز کِشته به جو
به جای گل و یاسمین خار و خو
همی شاه با بنده بازی کند
سزد گر بدین سرفرازی کند
بخندید زان گفته شاه جهان
بدو گفت کاین گفته بازی مدان
کنون سیستان زانک بُد بهترست
جهانی ز مردم بدو اندرست
برو تا ببینی به سان بهشت
پر از باغ و میدان و ایوان و کِشت
بفرمود تا مردم زیر دست
به شهر و به بازار آذین ببست
دگر روز دستان و خویشان اوی
نهادند یکسر سوی شهر روی
فراوان ز پیش و پس او سپاه
رده کرد از آن راه بنشاند شاه
بزرگان و گردان و دستور نیز
برفتند همواره با او به نیز
پذیره شد از سیستان مرد و زن
برافشاندند زر و گوهر به من
چو دستان برآمد به بازار شهر
دل تنگش از خرمی یافت بهر
به شهر اندر آمد به ایوان خویش
چنان یافت آراسته خوان خویش
تو گفتی نرفتهست از بیش و کم
دگر هیچ ننمود دشمن ستم
یکایک همه خانهها دید باز
نرفتهست گفتی کس آنجا فراز
بیامد به تخت مهی برنشست
برآورده سوی هوا هر دو دست
چنین گفت کای داور کردگار
کرا سر نیاری همی روزگار
ز زندان و از بند گردد رها
ز چنگ نهنگ و دَمِ اژدها
دریغا فرامرز کان رنج دید
سرانجام زیر زمین آرمید
بیامد دگر روز شاه جهان
به دیدار دستان و دیگر مهان
فراوان بپرسیدش از رنج و بند
چنین گفت کای شهریار بلند
کسی را که رنج تو بر یافت تنگ
بباید فراز آیدش ساز جنگ
یکی آرزو دارد این مرد پیر
مگر شاه باشد بدان دستگیر
چه داری بدو گفت شاه آرزوی
که ما آرزویت نماییم روی
گمانی چنان برد شاه و سپاه
که برزین یل را بخواهد ز شاه
سخنگوی دستان زبان برگشاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
کنون سال شد سیزده بر تمام
که در بند و رنجست دستان سام
چو خوش کرد دل شاه ایران زمین
ببخشود بر من جهان آفرین
سوی پارس دارد شهنشاه رای
به پیروزی و عز شود باز جای
مرا یابد آسیب این روزگار
که دیگر نبینم رخ شهریار
که تا چند من خواهم این هم کشید
جهان از بُنه پیش ازین کس ندید
پذیرد شهنشاه مهمان من
به فَرّش بیاراید این خان من
کشم دست یکبار دیگر به می
خورم یاد شاه جهاندار کسی
بفرمود خسرو که تا چند روز
بیایم بدین جایگه دلفروز
وزان روی دژخیم ره را سپرد
سوی بند برزین آذر ببرد
بدو گفت برزین مرا بازگوی
کجا رفت شاه این چنین تیز پوی
به برزین آذر چنین گفت شاس
که با سرکشان شاه یزدان شناس
به دیدار دستان به شهر اندرست
که دستان به هر کس گرامیترست
بود کان جهاندیده از پادشاه
بخواهدت اگر چه نداری گناه
بدو گفت برزین آذر که فال
نکو راندی ای مرد بسیار سال
اگر تو مرا مژده گویی که شاه
رها کرد و بخشودما را گناه
مرا این دو گوهر به گوش اندرست
دو یاقوت دیگر به بازو برست
ببخشم ترا بیبها هر چهار
که دینار هستش بها سی هزار
همانگاه برخاست آوای نای
شهنشه در آمد به پردهسرای
بشد شاس تا پیش آن انجمن
یکی تا ز برزین براند سخن
ز برزین آذر سخن گفت شاه
که چون میگذارد همی سال و ماه
بدو گفت شاس ای سر سروران
تباهست کارش ز بند گران
سه روزست تا او نخوردست چیز
نه با کس سخن میتوان گفت نیز
بدو گفت او را نگه دار باش
به مست و به هشیار بیدار باش
زمان تا زمان بند پایش ببین
به روز و شب آرام و جایش ببین
چو آمد بر آن سان پر از رنگ و بوی
نگه کرد برزین آذر بدوی
بدانست کز شاه چیزی شنید
که روی رهایی نیامد پدید
بدو گفت برگوی خسرو چه گفت
سخن زشت و نیکو نشاید نهفت
جهاندیده شاس آنچ گفت و شنید
بدان پهلوان کرد یکسر پدید
بترسید و برداشت از جان امید
سیه شد به جشمش جهان سپید
چو پنجم بیامد برین روزگار
تخاره بیامد بَرِ شهریار
که دستان همی گوید ای شاه راد
به دیدار فرخ مرا کن تو شاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.