گنجور

 
ایرانشان

بفرمود تا پیشش آمد دبیر

نبشت او یکی پاسخی بر حریر

به پاسخ چنین گفت کای شهریار

بدین کار در خویش رنجه مدار

که مرد آن بود کو هنرهای خویش

نگوید بماندش بر جای خویش

هنر هر چه در مرد والا بُوَد

چو خورشید تابنده پیدا بُوَد

بمیرد هنر چون تو بستاییش

خود آراسته‌ست او چه آراییش

تو گر دستبردی نمودی به کین

نیاید همه روزگارت چنین

به پیش فرامرز یل چند بار

هزیمت نمودی تو ای شهریار

سراپرده و خیمه و تخت‌گاه

همه مفرش و رخت و دیبای‌ها

ببردند بسیار مردان او

دلیران و شیران و گردان او

به گاه اجل دست بردی به اوی

وگرنه نه مردی تو ای نامجوی

نه بس زان غم و بی‌وفایی و درد

که ما را ز دست تو بایست خورد

بدان کین که با دخترم توختی

ورا کُشتی و مر مرا سوختی

خرد کار بستم من از نام و ننگ

نجستم بدان کینه پیکار و جنگ

کنون باز فرماییم کز خدای

جدا گرد ورنه بپرداز جای

ز بهر دل رستم پهلوان

به تو دادم آن ماهدخت جوان

تو تن کاندر ایدر پناه منند

چنان دان که فرزند شاه منند

مرا بود رستم یکی پادشاه

فرامرز نیز آن گوِ کینه‌خواه

کنون چون برفتند آن سروران

چه خواهی ازین نامور دختران

چو در کاخ من زینهار آمدند

چنین خسته روزگار آمدند

تو گویی به من بازده‌شان سزاست؟

چنین گفتن از پادشاهان رواست؟

مبادا مرا گردن و دست و پای

که زنهاریان را دهم باز جای

تو بیداد کردی برین سرکشان

وزیشان نخواهی که مانَد نشان

کنون کامدی رزم را ساخته

ازین کار ماییم پرداخته

یکی رزم را آزمایش کنیم

هنر پیش گردان نمایش کنیم

امیدم چنانست از کردگار

که بیداد بیننده را اوست یار

که دادِ فرامرز و آن سرکشان

بخواهم بمانم به گیتی نشان

چو در نامه این داستان کرد یاد

بپیچید و مُهر از برش برنهاد

به دست فرستادگان داد زود

فرستاده برگشت مانند دود

دل دختران جهان پهلوان

ازو شاد شد چون ز رامش روان

برو هر یکی خواندند آفرین

که بی‌تو مبادا زمان و زمین

تو پشت و پناهی ستمدیده را

نِهَم خاک پای تو این دیده را

وزان روی بهمن چون نامه بخواند

بخندید و از صور خیره بماند