بخش ۱ - رفتن شاه بهمن به کشمیر به طلب دختران و خواهران فرامرز
ز کار فرامرز پرداختیم
ز کشمیر دیگر دری ساختیم
هر آن کس که این داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخنهاش چون بشنوی یاد گیر
که چون بهمن از کار یل پهلوان
بپرداخت و بر وی سر آمد زمان
چو تیمار دشمن ز دل دور کرد
دو هفته در آن گلستان سور کرد
گلستان چنان بود کاندر بهشت
تو گفتی که رضوان بسی لاله کِشت
زمین سخت خوب و دلارای بود
همه دشت پر ناله نای بود
بدان کامکاری و آن سرکشی
همی راند یک چند کام و خوشی
به دستور فرزانه یک روز گفت
که با کام تا چند باشیم جفت
سپه ساز تا بر دَرِ هندوان
یکی بگذرم همچو سیل روان
مر آن دختران را به چنگ آورم
نخواهم کزین پس درنگ آورم
گلستان خود آرامگاهی خوشست
ولیکن مرا دل پر از آتشست
همه شادیِ من به کیش اندرست
ولیکن مرا ره به پیش اندرست
چنین داد پاسخ که فرمان کنم
روان را به کامت گروگان کنم
همی گفت با خویشتن مرد پیر
که خودکامه شاهیست نادلپذیر
ز بهر دو زن سر سپردن چرا
به بیهوده رایی سپردن چرا
کز آن سو نبینیم شادی و گنج
جز از سختی و راه دشوار و رنج
زن ار چه به نیرنگ و افسون و رای
ازو پادشاهی نیاید به جای
نمودن به بهمن مرا ره چه سود
نه خشنود یزدان و رنجه یهود
ازین رای گفتن مرا روی نیست
که با بهمنم آب در جوی نیست
سپه عرضه کردند ششصدهزار
ز هر گونه مردان خنجرگذار
کم آمد دو ره صد هزاران سپاه
که گشتند بر دست دشمن تباه
سپیده دم آواز کوس از درش
برآمد روان شد ز در لشکرش
دم نای رویین همی کوفت شاه
همی تا کجا رفت خواهد به گاه
تبیره همی گفت، کای شهریار
ندانم که چندین چه باید به کار
سپاهش همی گفت کاین راه و رنج
همانا نیرزد به صد پاره گنج
چهل سال بودیم بر پشت زین
نخفت و نیاسود کس بر زمین
کنون چون فرامرز بر دار شد
به کام شه ما همه کار شد
شه از کار دشمن نه آگاه بود
رخ او سوی هندوان راه بود
همی رفت منزل به منزل سپاه
چنین تا آگاه ازو صور شاه
که بهمن سوی او نهادست روی
سپاهش شب و روز در پوی پوی
ز بهمن دل صور پر درد بود
ز بهر کتایون رُخَش زرد بود
همه ساله آسیمه زین غم سرش
که بهمن چه بد کرد با دخترش
چو این هر دو دختر ز بدخواه اوی
رسیدند تا زان به درگاه اوی
پذیره شدند او با بزرگان خویش
پیاده شد از پیش یک میل پیش
به شهر اندر آوردشان بیدرنگ
به رود و سرود و به آوای چنگ
دو سالار بودند بر لشکرش
کزیشان فروزان بُدی کشورش
دو مهتر که هر دو برادر بُدند
سرِ هندوان را چو افسر بُدند
مهین آن کجا نامش انتاش بود
شب و روز با کین و پرخاش بود
کهین نامداری که نامش لهور
همه ساله شادان بدو شاه صور
فرامرز پاکیزه با دین و داد
بدانگه که هندوستان را گشاد
مران هر دوان را پس آزاد کرد
از ایشان دل هندوان شاد کرد
بَرِ دختران هر دو رخسار خویش
نهادند بر خاک صد بار پیش
که ما بندگان شماایم و بس
اگر دشمن آید شما را ز پس
ز کین هر کس آرایش جان کنیم
ز خون خاک تیره چو مرجان کنیم
چو بانوگشسب و دگر سرکشان
ببودند یک چند هم زین نشان
ز کار برادر خبر داشتند
نهانی هم از یکدیگر داشتند
که یک چند بود این سخن فاش گشت
دل هر دوان پر ز پرخاش گشت
نشستند با سوگ و با ویل و آه
همه مهتران و بزرگان و شاه
یکی هفته در کشور هندوان
دو چشمه شد از چشم هر یک روان
زن و مرد و کودک غریوان شده
خروش از بلندی به کیوان شده
به هشتم نوندی فرستاد صور
یکایک در آن راه دشوار و دور
بدان تا بداند که بهمن کجاست
چه سر دارد و رای و رفتن کجاست
نوند آمد و دید سیل روان
روان سیل زی کشور هندوان
چو پرتاب تیر از کمان گشت باز
دوان شد بَرِ صور گردنفراز
که بهمن بر آن راه لشکر کشید
که کشور شد از گَرد او ناپدید
سپاهی که دو دیدهام خیره شد
ستاره ز انبوهشان تیره شد
چو آگاه شد زین سخن شاه صور
بفرمود تا پیشش آمد لهور
بدو گفت کاین بهمن دیوزاد
بدین خیرگی سر سوی ما نهاد
بگو تا سراپرده بیرون برند
سپه را سراسر به هامون برند
شب پنجم از ماه اردیبهشت
برون رفت زان شهر همچون بهشت
ابا صدهزاران و پنجه هزار
ز کشمیر و کابل گزیده سوار
ز پیلان جنگی سه پنجاه بیش
همی بود با پیلبانان ز پیش
روان همچو باد و گران همچو کوه
شد از گَردشان چرخ گردان ستوه
دو دندان هر یک بسان نهنگ
در آهنگ هر یک چو جنگی پلنگ
نشسته به یک پیل بر، ده دلیر
یکایک به کردار دَرّنده شیر
بلند از پی شاه پیلی سپید
که بودی بدو هندوان را امید
که چون باد بودی چو تازان شدی
به گردون رسیدی چو بازان شدی
به آب اندرون همچو باغ آمدی
به کُهسار بر چون کلاغ آمدی
رسیدیش دندان به هفتم زمین
کشیدیش خرطوم چرخ برین
به هنگام آرایش کارزار
یکی حمله و صدهزاران سوار
نهادند بر پشت او تخت زر
سراسر مُرَصع به دُرّ و گهر
بیاراستندش به دیبای چین
کجا رنگ او نقش کردی زمین
نشست از برش صور با ده غلام
ابا چنگ هندی و با رود و جام
به پیش اندرش نامور سرکشان
ز پیشش دو صد بادپایان کشان
همه زینها زر و زرین ستام
بناگوش پیروزه و لعل فام
بدین کامکاری برون رفت صور
به پیش اندرش لشکری با لهور
چو زربانو شیر و بانوگشسب
سوی راست تازان و نازان بر اسب
به سوی چپش مرزبان و تخار
ز هر گونه گفتار با شهریار
به دروازه شهر شاه بزرگ
فرود آورید آن سپاه سترگ
به پیش اندرون دشت کشمیر بود
سراسر پر از گور و نخجیر بود
همی کرد نخجیر شاه و سپاه
از آهو بَره تنگ شد جایگاه
سر هفته از کابل آمد خروش
برآمد از آنسان که کر گشت گوش
تو گفتی هوا گَرد بارد همی
زمین آهن سرد کارد همی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.