بخش ۳ - نامه نوشتن دستان سام پیش شاه بهمن و پوزش نمودن
سر نامه از نزد دستان سام
سوی نامور شاه با نام و کام
سرِ ز دستان به فرمان اوی
بماناد تا جاودان نام اوی
بدان شهریارا که این روزگار
نماند همی بر کسی پایدار
چه آن کس ره داد و دین آورد
چه آن کس که آیین کین آورد
به گیتی ندارند هر دو درنگ
سزد گر نباشد دل شاه تنگ
ز کاری که شد روزگار کهن
نباید کزو تازه گردد سخن
همانا که پوشیده ناید به شاه
که هستیم و بودیم از آن بیگناه
وزان لابه و خواهش پور من
یکی داستان ساخت دستور من
چو رویین تن آمد نپذرفت پند
ز رستم همی آرزو کرد بند
کنون هر دو رفتند زی داستان
به نیکی زن از هر دوان داستان
روان گر سوی دین و داد آوری
ز رنجی که بردیم یاد آوری
ببخشای این پیر فرسوده را
مشوران تو این روزِ آسوده را
ترا و سپه را ابر پای رنج
فرستادم اینک ز هر گونه گنج
سپه را بده پای رنجی تمام
مرنجان دل پیر دستان سام
و گر بیش باید فرستیم پیش
نهم بر زمین این دو رخسار خویش
فرامرز کو بنده و چاکرست
میان بندد، ار شاه را درخورست
زمانه گر از من نبردی توان
کمر بستمی پیش شاه جوان
ولیکن چنان آمدستم به زیر
که از زندگانی دلم گشت سیر
امیدم چنانست شاها که بیش
نسوزانی این پیرِ دل گشته ریش
ببخشایی و بازگردی ز راه
و گر خود درستست بر ما گناه
چو پوزش نمودم گنه کرده گیر
چو پوزش نمایند پوزش پذیر
چو نامه به مُهر اندر آمد بداد
بیاورد شاهو به کردار باد
چو پیش سراپرده شه رسید
چنان لشکر و بارگاهش بدید
به پیش آمدش زود سالار بار
خرامان ببردش بَرِ شهریار
چو شاهو به نزدیک بهمن رسید
زمین را ببوسید چونان سزید
بسی آفرین کرد و بردش نماز
نشست و برآمد زمانی دراز
به شاهوی شاه جهانجوی گفت
که گفتار بیرون بکن از نهفت
چه داری ز گفتار آن گرگ پیر
بیاور مگو یافه بر خیر خیر
بدو داد پس نامه زال سام
همی خواند خندان شه نیکنام
همان را ز پیغام با شه بگفت
سخنهای زال آنچه او گفت گفت
به جاماسب گفت این فریبنده مرد
دَرِ چاره و جادویی باز کرد
نگفت این سخنها بدان روزگار
که شد کُشته پیش وی اسفندیار
به چاره همی بازگرداندم
بدین خواسته می فریباندم
من این نام او از جهان کم کنم
همه سیستان پر ز ماتم کنم
بدو گفت فرزانه کای شهریار
مرین زال را خوار مایه مدار
که دریای تندست و کوه روان
گزین بزرگان و پشت گُوان
اگر شاه پذیرد این گنج از اوی
بگرداند اندیشه و رنج از اوی
پسندیده باشد به هر دو جهان
چه نزدیک یزدان چه پیش مهان
برافروخت رخسار بهمن ز خشم
برو کرد پر چین و پر خون دو چَشم
به تندی چنین گفت با رهنمای
که دانم که داری در آن خانه پای
همی گوییم خون اسفندیار
برون کن ز دل یاد هرگز میار
پس از من چه گویند گردنکشان
چو یابند ازین داستانها نشان
که فرزند خون پدر خوار داشت
درم بستد و خون به خونی گذاشت
چو گویمش آنگه به روز شمار
هم از شاه شرم و هم از کردگار
دلم خوش نگردد به مال و به گنج
ورا باد گنج و مرا باد رنج
به دارای کیهان و گور پدر
که گر من گشایم میان از کمر
کمر بسته زال و فرامرز را
همه کشته گردانم این مرز را
چو گیتی بر این گرگ تنگ آوریم
همه خواسته خود به چنگ آوریم
از آنجا سپه سوی خاور کشیم
زمین کوه تا کوه لشکر کشیم
برآرم من از دخمه سام دود
به آن سان که گویی که هرگز نبود
بر آتش بسوزم تن هر چهار
نریمان و گرشاسپ و سام سوار
چهارم تن رستم پیلتن
که بر جان او باد نفرین من
چو از شاه شاهوی پیر آن شنید
به جز پاسخش هیچ چاره ندید
بدو گفت شاها مکن سرکشی
یکی نرمتر شو خود ار آتشی
به زشتی چه دیدی ازان خفتگان
به نام بلند از جهان رفتگان
که باید ترا آتش افروختن
چنان دخمه نامور سوختن
همی تا به گیتی نشان بودشان
تن از رنج و سختی نیاسودشان
کمر بسته هنگام سختی و رزم
گشاده دل و دست هنگام بزم
تو این شهریاری از ایشان شناس
سِزَد گر بداری ز رستم سپاس
که گشتاسپ را چون چنین بود رای
که تا مرگ بر تخت باشدش جای
پسر از پدر هر گهی تخت خواست
نیامد همی کار ازین گفته راست
یکی سخت پیرانه نیرنگ کرد
سوی چاره جانش آهنگ کرد
که چون پیلتن زیر بند آیدش
نشستن به تخت بلند آیدش
همانا نیامد ز چرخ بلند
کسی کو کند پیلتن را به بند
چو سوزنده آتش بیامد بَرَش
چو دریای با موج بُد لشکرش
بده داد شاها، بدین داوری
که تو رفته بودی به پیغامبری
به نخجیرگه پیش آن پیلتن
دل شیر دیدی تن اهرمن
بکندی ز کوه سیه خاره سنگ
به کشتن شتاب آمدت بیدرنگ
چو آن سنگ غلتان خداوند پاک
نگه داشتش، گر نگشتی هلاک
تو کردی ز آغاز شاها گناه
کنون هم تو باز آمدی کینه خواه
تو آگاهی از لابههای دراز
که پیش پدر کردش آن سرفراز
چو چاره نبودش کمر سخت کرد
جهان را ز بدخواه پردخت کرد
کُشنده چو زی کُشتن آورد رای
بجنبد همان پیش را دست و پای
چو گفتار شاهو به پایان رسید
شهنشاه باد از جگر برکشید
به فرزانه گفت این سخنها نگر
که پیشم همی گوید این بدگهر
اگر نه فرستاده بودی سرش
بفرمودمی کندن از گردنش
چنین داد پاسخ که شاه از خرد
به کار وی اندر نکو بنگرد
که دستور دستان روشن روان
به ایران ستودست و بر هندوان
نزیبد ز دستور پاکیزه دین
که پاسخ نیارد به هنگام کین
ازیرا بدین کار او را گماشت
وگرنه بسی مرد داننده داشت
شنیدی که مردست هر کار را
همان نیز هنگام گفتار را
بفرمود تا پاسخ نامه کرد
سخنهای بد بر سر خامه کرد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.