گنجور

 
ایرانشان

وزانجا فرامرز با ده هزار

دلیران و گردان و مردان کار

چو باد وزان تاختن را بساخت

شب و روز ناسود تازنده تاخت

چو بازارگه در هم آشوفتند

شدند خیره آن خورد بشکوفتند

سیه مرد دیلم کمین برگشاد

بدان سگزیان تیغ کین برنهاد

فرامرز یل با سواران کین

رسیدند زی دیلم اندر کمین

گشودند بازو به خنجر زدن

فدا کرده هر کس در آن جای تن

فرامرز برِبود گرز نبرد

چو پیل دمنده یکی حمله کرد

از آن دیلمان کشته شد ده هزار

چو دریای خون شد همه کارزار

سیه مرد دیلم گرفتار شد

هزیمت دگر سوی کهسار شد

جهاندار بهمن نظاره ز کوه

شگفتی فرو ماند او زان گروه

گریزندگان را بپرسید شاه

که از چیست پیکار بازارگاه

بگفتند شاها فرامرز گو

دگر باره لشکر کشیده‌ست نو

یکی تاختن کرد مانند شیر

بدان‌سان که نخجیر بیند دلیر

بکُشت از دلیران ما ده هزار

سیه مرد یل را گرفته‌ست زار

نیندیشد از لشکر بی‌کران

نترسد ز چندین سپاه گران

بترسید بهمن به فرزانه گفت

کزین دیوزاده بماندم شگفت

دگر باره آمد به کین آختن

بیاورد از کابل این تاختن

کنون لشکر ما همه هم‌گروه

به ناوردگه رفت باید ز کوه

بگفت و سران سپه را بخواند

سپاه از فرامرز یل خیره ماند

بفرمودشان تا همه ساختند

همه نیزه و تیغ کین آختند

وزان پس فرامرز با مردمان

بگفت ای دل و دیده دودمان

شما زود زی شهر گیرید راه

که از کُه فرود آید اینک سپاه

همه خوردنی هر چه بُد در بُنه

ببردند آن مردم گرسنه

سوی شهر دادند یکباره روی

شده شادمانه از آن نامجوی

چو آن لشکر بهمن جنگ ساز

رسیدند نزدیک آن سرفراز

فرامرز گو خواهران را بخواند

سخن‌های پیکار هر گونه راند

سوی میمنه هر دوان را بداشت

ابر میسره مرزبان را گماشت

تخاره ابا ده هزاران سپاه

فرستاد ابا شهریاران سوی راه

شهنشاه فرمود رهام را

همان ارمیار نکونام را

که با صدهزاران دلیران مرد

برآرید از مردم شهر گَرد

تخاره ابا آن دلیران کین

همان شیر، خورشیدِ پاکیزه دین

برفتند تا زان سوی راه شهر

نبُدشان به جز درد و اندوه بهر

بکردند رزمی در آن کارزار

که شد دشت ماننده لاله‌زار

تخاره برآمیخت با ارمیار

کشیدند شمشیر زهر آبدار

بسی حمله کردند مانند کوه

نگشتند از یکدگر کس ستوه

تخاره سَرِ انجام بگرفت تیغ

در آمد به کردار مانند میغ

بزد بر سر ارمیار دلیر

سر از تن ربودش به کردار شیر

وزان پس دل افروز خورشید زاد

در آمد به رهام مانند باد

یکی نیزه زد سخت بر گردنش

بدرّید جوشن همه بر تنش

ز زین اندر آمد همانگه به خاک

سپاهش به یاری رسیدند پاک

ز شمشیر خورشید آزاد گشت

پر از خون سر و روی از آن تیره دشت

بر اسبش نشاندند برگاشت روی

رسیدند زی بهمن کینه‌جوی

ازیشان بشد کشته هفده هزار

ز شمشیر خورشید و گرز تخار

وزان پس فرامرز با خواهران

کشیدند شمشیر و گرز گران

بکشتند از آن دشمنان بی‌شمار

همانا فزود آمد از سی هزار

جهان همچو دریای خون شد روان

ز شمشیر و زوبین گندآوران

چو کشته به لشکرگه انبوه شد

دگر باره لشکر سوی کوه شد

شب آمد فرامرز نر اژدها

به شهر اندر آمد به نزد نیا

ببوسید دست و بر زال پیر

همه دودمان آن یل شیر گیر

شده مردم شهر تازه روان

ز پیروزی نامور پهلوان

برون رفت هر کس ز بهر خورش

بیاورد هر کس پی پرورش

دگر باره شد سیستان دانه جای

خورش خوب همچون بهشت خدای

به هشتم ورا زال گفت ای پسر

جهانی پر از دشمن کینه‌ور

شب و روز پرخاش جویند و کین

گشادند بر ما همیشه کمین

نخواهم جان برد از شهریار

نه او نیز اگرمان دهد زینهار

مرا رای فرخ چنان ره نمود

کز ایدر شوی باز کابل چو دود

که چون بشنود بهمن تیره رای

که تو باز کابل شدی زین سرای

از انده دل و دیده پر خون کند

نداند که پیکار ما چون کند

هم اندیشه آرد ز پیکار تو

ازین سوزش تیغ خونبار تو

ز ما نیز او را شکوهی بود

چو در شهر مردم گروهی بود

ببینیم تا پس خداوند پاک

امید بهی آورد یا هلاک

فرامرز بشنید و گفت ای نیا

شده سیستان دل پر از کیمیا

سیه مرد را آن سرافراز مرد

دگر باره از خویش آزاد کرد

چو بهمن خبر یافت کان یل برفت

از آن کوه زی شهر ره برگرفت