گنجور

 
ایرانشان

چو پوینده از پیش دستان برفت

شتابید نزد فرامرز تفت

ازو نامه بستد فرامرز راد

بخواند و ببوسید و بر سر نهاد

ز دیده ببارید خونابه چند

ز بهر نیا تنگدل بود چند

دریغا همی گفت ازین سوز چند

دل از گردش چرخ گَردان نژند

که بر ما به یکباره پشت آورید

چنین روزگاری درشت آورید

پدر کشته و دودمان مستمند

پسر زار کشته نیاکان به بند

چنان سیستانی که گرشاسب کرد

ازو شاه بهمن برآورد گرد

اگر من به کابل گریزان شوم

همان به که در خاک ریزان شوم

به نام بلند ار برآید روان

به از زنده در ننگ تا جاودان

گریزنده گر نام کردی بلند

بدی نزد پیشینگان ارجمند

به رزم آن جهان پهلوان سوار

گریزنده گشتی ز اسفندیار

ز بهمن نشاید گریزنده کس

دگر باره بی‌جان نگشته است کس

بگفت این و پوینده را پیش خواند

ز بهمن سخن‌ها بر او چند راند

که او بر دَرِ شهر جایش کجاست

به دست چپست یا سوی دست راست

بدو مرد پوینده گفت ای جوان

سر سرکشان نامور پهلوان

زمین هست پنجاه فرسنگ پیش

که لشکر نشانده‌ست آن تیره کیش

چپ و راست شهر و پس و پیش در

همه لشکر بهمنست سر به سر

به کردار مور و ملخ آن سپاه

گرفتند بر سیستان جمله راه

تو پند نیا پیش گیر ای دلیر

سوی هندوان شو ممان نیز دیر

که از بهمنِ سرکش خیره مجوی

نیابی رهایی ره چاره جوی

جهان پهلوان گفتش ای نیک‌مرد

تو اکنون سوی شهر خود بازگرد

که من سوی هندوستان بی‌درنگ

گریزان شوم چون نیم مرد جنگ

پس آن نامه را زود پاسخ نوشت

به خون دل و دیده اندر سرشت