گنجور

 
ایرانشان

چو تنگ اندر آورد جاماسب بود

که فرزانه دستور گشتاسپ بود

پشوتن که بد شاه را خویش خون

به دلتنگی از بلخ رفته برون

در آن روز، کان شهریار جوان

ز مهر کتایون بُدی ناتوان

چو فرمان لؤلؤ روان کرد شاه

دو تا گشت پیشش سراسر سپاه

نکردند فرمان او این دو کس

سوی سیستان ره گرفتند پس

چو شاه آن دو فرزانه را بازیافت

رخانَش ز شادی چو آتش بتافت

فرود آمدند آن دو دانای دین

بسودند رخسارگان بر زمین

مران هر دو را شاه در برگرفت

ز رستم سخن گفتن اندر گرفت

همانگاه جاماسب فرزانه گفت

که شاه جهان باد با داد جفت

تو جاوید بادی که رستم گذشت

رسید از گلستان به تابوت و دشت

دلش تنگ شد شاه را زین سخن

همی گفت کای روزگار کهن

نیابد کس از تو همی زینهار

اگر صد بماند و گر صد هزار

همانگه از آن جایگه پیش رفت

به سوی سراپرده خویش رفت

بزرگان نشستند بر خوان شاه

به شادی ببودند مهمان شاه

ز یک دست جاماسب دانش فزای

دگر سو پشوتن که بُد رهنمای

بدیشان همه داستان بازگفت

بماندند ازان نامداران شگفت

بدو گفت جاماسب گر داد شاه

نکوتر بود گر ببخشد گناه

نکو کرد کان بدگهر را بکشت

که گشتی از آن نام نیکوش زشت

زمان زیر کسی آورد بار و بر

چو بر جای باشد گرانمایه سر

شهنشاه، خورشید را پیش خواند

به نزدیکی تخت خویشش نشاند

ازو نیکویی گفت بسیار شاه

فراوانش بستود پیش سپاه

ز جاماسب پرسید شاه جوان

که چون کشته شد رستم پهلوان

بدو گفت شاها شغادش بکشت

بدانگه که شد روزگارش درشت

شغاد بداندیش شد کم و کاست

بشد دختر شاه کابل بخواست

گمانی چنان برد کان باژ و ساو

ببخشد بدو رستمِ شیر یاو

چو هنگام باژ آمد او باژ خواست

چنان چون همه ساله چیزی نکاست

شغاد بداندیش دلتنگ شد

به چاره دلش سوی نیرنگ شد

همی گفت او را ز من شرم نیست

مرا پیش او هیچ آزرم نیست

برادر چو گوهر نشاید مرا

به روی زمین بر چه باید مرا

گلستانِ کابل ز گاه بهار

بسان بهشتی بُدی چون نگار

شغادِ بَدآیین نبُد شادمند

به راه گلستان یکی چاه کند

از آن سو که بُد راه نخجیرگاه

یکایک گذشتی بر آن ره سپاه

یکی راه باریک و چاهی فراخ

ازین روی و آن روی ره سنگلاخ

بُنِ کَنده پر تیغ و خنجر گذاشت

وزین کار او آگهی کس نداشت

سر چاه پوشید از خُشک نی

همانا که بُد چاه را شصت پی

برافکند بر سرش خاک سیاه

بدان‌سان که پیدا نیامد به راه

برادر مدار ای فلان چون شغاد

که کس را بدین‌سان برادر مباد

به نخجیر شد رستم تاج‌بخش

فرو شد به چاه آن گرانمایه رخش

نشست اندر ایشان همه تیغ تیز

نبد روی کوشش نه راه گریز

چنان دید رخش از بُن چه بجست

به یک جستن از چه به هامون نشست

بیفتاد رستم ز رخش دوان

شده خون روان از تن هر دوان

برادرش چون دید کو سست گشت

بیامد یکی پیش او برگذشت

بدو گفت کای نامور تهمتن

چگونه شناسی همی خویشتن

ز کابل نخواهی ازین بیش سیم

نه شاهان ز گرز تو دارند بیم

تهمتن بدو گفت کز روزگار

نیابد همانا کسی زینهار

سپاس از خداوند خورشید پاک

که بر دست دشمن نگشتم هلاک

کنون روزگار من آمد به سر

گشاد از میانم زمانه کمر

برو با فرامرز یکتاه بود

به جان و دل او را نکوخواه باش

بدارید بر جای بر، دودمان

بباشید روشن‌دل و شادمان

شغاد بداندیش برداشت پای

بماند آن تن خسته را او به جای

همانگاه رستم بدو کرد روی

که یکباره دل رازِ مهرَم مشوی

چو تو رفت خواهی همی ناگریز

کمان پیشم آور و دو چوبه تیر

نباید که من زنده از دام و دد

برین دشت بر من گِزَندی رسد

تن اندر دمِ مار و در تیره خاک

یکی باشد آنگه که شد جان پاک

شغاد بداندیش بر خیر خیر

کمان بُرد پیشش و دو چوبه تیر

نگه کرد سوی برادر شغاد

خدنگی جگر دوز بر زِه نهاد

تهمتن کمان دید و تیر خدنگ

ستد، در دل افکند کین پلنگ

برآورد خسته، کمان را به زه

برافکند از انگشت بر زِه گره

گریزان شد از پیشش آن شوربخت

سپر کرد پیش خود اندر درخت

بدان ناتوانی درآورد سخت

گشاد و بزد بر جوانه درخت

گذر کرد پیکان برون شد ز پشت

به یک زخم اندر درختش بکُشت

وزین روی رخش و تهمتن بمرد

جهان را به شاه دلیران سپرد

شگفتی بماندند گردان و شاه

ز زور و هنرهای آن کینه خواه

همی گفت بهمن که گاهِ اجل

نرفت از جهان تا نبرد او بدل

ازان پس به جاماسب فرخنده گفت

که این درد تا کی کنم در نهفت

ره سیستان را بسازید کار

کزان سو یکی کرد خواهم گذار

بگفت آن زمان شاه، جاماسب را

که پیش آر گردان گشتاسب را

بدو گفت جاماسب کای نامجوی

چه خواهی تو از سیستان بازگوی

چنین داد پاسخ که کین پدر

بخواهم من از بدکُنش زال زر

که او رهنمون بود بر خون شاه

نبود اندر آن هیچ کس را گناه

من آزرمِ رستم نگه داشتم

که کس را به کینه بنگذاشتم

بگفتند و پس مجلس آراستند

مِی و رود و رامشگران خواستند

سَرِ سرکشان چون شد از باده مست

به بخشش جهاندار بگشاد دست

ده اسب آوریدند زرین ستام

ز خوبانِ چین پنج پنج از غلام

خود از تن قبا و کلاه و کمر

به خورشید داد آن همه سر به سر

مهان را که بودند در زرمگاه

سراسر همه خلعت افکند شاه

همه هر چه کردش ز سود و زیان

برافشاند بر لشکر تازیان

چنین گفت با شاه دستور شاه

که ای شاه نیکو دل و نیکخواه

بگو تا چه کردی تو با اردشیر

گناه کتایون تو از کس مگیر

بدو شاه گفتا به بند اندرست

ز دشمن به رنج و گزند اندرست

بزرگان دگر باره برخاستند

همه پیش شه خواهش آراستند

که شاه جهان این همه داد کرد

گنهکار را یک یک آزاد کرد

کنون گر ندارد به دل بر گران

به ما بخشدش شاه گندآوران

بدیشان چنین گفت شاه زمین

که از وی به دل مر مرا نیست کین

به بند شه تازیان اندرست

که با شاه کارش به جان اندرست

که در رزم فرزند شه را بکشت

دلش گشت یکباره بروی درشت

شما را هم از بامداد پگاه

بباید شدن تا به ایوان شاه

ببخشد گناهش به خواهشگری

کزو مهری خیزد و سروری

دگر روز بهمن به ماتم نشست

یکی هفته به سوگ رستم نشست

بزرگان همه پیش شاه آمدند

گشاده کمر بی‌کلاه آمدند

به هشتم بزرگان ایرانیان

برفتند پیش شه تازیان

به خواهشگری از پیِ اردشیر

ببخشیدش اندر زمان شاه پیر

مرا گفت چون نیست فرزند پیش

ز خون کشنده چه کم و چه بیش

وزانجا برفتند نزدیک شاه

بیامد پر از شرم مرد گناه

زمین را ببوسید و کرد آفرین

سر افکنده در پیش شاه زمین

نه دل داشت کز پیش او بگذرد

نه دیده که در روی او بنگرد

چو از شرمساری چنینست کار

چه خواهیم کردن به روز شمار

نه برداشت از خاک دیده ز شرم

شهنشاه با وی سخن گفت نرم

مر او را بسی خلعت و هدیه داد

گناه گذشته نیاورد یاد

به بلخ اندرون رفت با ناز و کام

به گردون گَردان رسانیده نام

چنان بلخ با می بیاراستند

که حوران ز بلخ آرزو خواستند

ببخشود بر شهریاران شهریار

فرستاد زی مهتران زینهار

وزان پس نشست از بَرِ تخت خویش

شد از تخت خشنود و از بخت خویش

همای همایون به ایران زمین

روان گشت فرمان او تا به چین

ز گیتی ورا ایچ تیما نَه

جز از شادی و رامشش کار نَه

سر آمد ز بهمن یکی داستان

ز گفتار گوینده باستان

ز پیکار لؤلؤ بپرداختم

کنون داستانی دگر ساختم

فراوان بگشتم به گرد جهان

بدیدم بسی آشکار و نهان

جهان را ندیدم بدین‌سان دژم

گشاده ز هر سوی راه ستم