سر نامه از شاه نیکینمای
به نزدیک گردان کشورگشای
بدانند کاین گنبد تیز گرد
خدای جهانش چنین تیز کرد
یکی راز هامون به گردون کشد
ز گردون یکی سوی هامون کشد
یکی را بدارد به شادی و ناز
وزان پس به روی وی آرد نیاز
مرا اینکه پیش آمد از رنج و درد
ندیدم جز از گنبد لاجورد
کنون روی بنمود گردان سپهر
به ما باز تابنده بر تافت مهر
درستست نزد شما گوهرم
که در تخت شاهنشهی درخورم
چو شاهی بود پاک و یزدانشناس
چه ماند چنان بنده ناسپاس
ندارید شرم از نیاکان خویش
یکی بنده را ایستادن به پیش
شما را چه افتاد گر خیر خیر
گنهکار گشت از میان اردشیر
به دارای کیهان و جان کیان
که من کین ندارم از ایرانیان
نیارم به چشم شما این گناه
نه آزرده گشتم ز رزم سپاه
نخواهم که دارید دل در ستیز
هم امشب بجویید راه گریز
چو پیش من آیید یکسر به رنج
به پاداش کوشم شما را ز گنج
دهم هر یکی را یکی بدره زر
ز گنجِ شه شامِ خورشید فر
یکی دیگر از سیم بر سر نهم
اگر پیش خواهید دیگر دهم
هر آن چیز کانجا بمانَد به جای
به دل توختن را نهم پیش پای
و گر خود توانید ایدر کشید
بکوشید کامشب ره اندر کشید
چو از سوگ حارث بپرداختیم
به دلسوزگی رزم را ساختیم
شب تیره و روی گیتی سیاه
منم بر سر ره دو دیده به راه
ز یزدان یکایک شما را درود
که نفرینش آمد به دشمن فرود
چو بر نامه، مهر کیانی نهاد
پس انگشتری در نشانی نهاد
یکی نیکدل شاه را استوار
درم دادش از گنج شاهی هزار
بدو گفت کاین نامه بردار زود
برو سوی ایران به کردار دود
نشان خواه پنهان ز فرشاد هنگ
بده نامه من بدان مرد سنگ
چو نامه بدادی جوابش بخواه
برو تیز و ز پس مکن تو نگاه
ز گردان یکی بود فرشاد هنگ
دلیر و جوانمرد و باهوش و سنگ
نژاد از همه نامداران فزون
برش چون بَرِ پیل و رویش چو خون
شب تیره آمد فرستاده مرد
به نزدیک آن خیمه آهنگ کرد
سپهبد به خیمه درون خفته بود
روان وی از خفتن آشفته بود
ز خوابش پرستنده بیدار کرد
پس آگاه کردش ز پوینده مرد
به پیش اندر آمدش و نامه بداد
ستد نامه، مردِ خرد برگشاد
ببوسید و برخواند اندر نهفت
بدو گفت شاه جهان راست گفت
ستم بود بر شاه و بیداد بود
دل من بدین بَر کجا شاد بود
به چه دیده او را توانیم دید
نیاریم آواز خسرو شنید
پرسنتنده را از بَرِ خود براند
ز خویشان یکی مرد را پیشخواند
بفرمود تا همگنان را نهان
بخواند آن سرافراز روشن روان
برفتند گردان همی سی و هشت
نشستند در خیمه بر پهن دشت
سپهدار آن نامه بنهاد پیش
بخواندند گردان همه کم و بیش
چو در نامه دیدند انگشتری
نهان چون به میغ اندرون مشتری
همه کس بیوسید و بر سر نهاد
همی هر کس از خویشتن داد داد
که بر شاه بیداد ما کردهایم
که از تخت و جاهش جدا کردهایم
گر از خواسته همچو قارون شویم
به کردار ما پیش شه چون شویم
دلی شوخ باید دو دیده سترگ
که بیندرخِ شهریارِ بزرگ
بدیشان چنین گفت فرشاد هنگ
که دلها مدارید ازین کار تنگ
شهنشاه داند که ما را گناه
نبود اندرین کار و آزار شاه
کناپون گنهکار بود از میان
نه لؤلؤ نه گردان ایرانیان
کزین کینه یا شاه پوزش کنیم
به پوزش دلی را فروزش کنیم
ز خواهنده پوزش آن کس بتر
که نیستند او پوزش ای نامور
که تخت کیان مر کیان را بُوَد
گنهکاری ایرانیان را بُوَد
گر ایدر بمانید چیزی بجای
گمانم که پاداش بدهد خدای
شهنشاه رفتست و پذرفت کار
بهانه مگیرید بر شهریار
همه سرکشان کام آن نیکنام
بدادند و شه را برآورده کام
همانگه از آنجای برخاستند
سوی شاه رفتن بیاراستند
به پاسخ نویسنده فرشاد هنگ
چنین گفت کای شاه با داد و سنگ
فرستاده داند که اندر نهفت
مرین بنده با این دلیران چه گفت
هم امشب ز ما آمدن گوش دار
گذشته سخنها فراموش دار
چو نامه به نزدیک بهمن رسید
ز شادی تو گفتی دلش بر پرید
شه شام را گفت کای نیکنام
چنین دان که امشب رسیدی به کام
چو گردان به لؤلؤ نمودند پشت
ندارد به جز باد چیزی به مشت
ترا رفت باید یکی با سپاه
پذیره شدن نیم فرسنگ راه
شب تیره گردان چو برداشتند
سپه را همه خفته بگذاشتند
رسیدند نزد شه تازیان
نیایش نمودند ایرانیان
پیاده شد و همگنان را کنار
گرفت و بپرسید از روزگار
وز آن جایگه پیش بهمن شدند
به لؤلؤ بر آن تنگ دشمن شدند
بدیشان جهانجوی بر پای خواست
بدین جایگه خاستن بس سزاست
یکایک بسودند رخ بر زمین
همی خواند هر کس برو آفرین
زبانها به لابه بیاراستند
همی هر کسی پوزشی خواستند
جهانجوی بر نیکویی بر فزود
فراوان به گفتارهاشان ستود
بفرمود تا بارگی سی و هشت
همانگه بیاورد چوپان ز دشت
به دیبای رومی بیاراستند
قبا و کلاه و کمر خواستند
بدیشان چنین گفت کاین پای رنج
فرستم همان هر چه گفتم ز گنج
نیایشکُنان بازگشتند و زود
به هر خیمهای هر کس آمد فرود
چو از پیش شه بازگشتند شاد
شهنشاه دست و دلش برگشاد
فرستادشان هر چه پذرفته بود
همان هر چه در نامه خود گفته بود
بدیشان بداد آن و خرم شدند
ز دیدارِ شه جمله بیغم شدند
چو لؤلؤ ز گردانش آگاه شد
همه شادمانیش کوتاه شد
بگفت این سخن با کتایون به راز
دل اندر نهیب و تن اندر گراز
کتایون بدو گفت کز سرنوشت
همانا که داننده نتوان گذشت
نباشد جر آن کافریننده خواست
تو گر خواه کژ رو و گر خواه راست
چو زورق روان گشت بر روی آب
سر خفتگان اندر آمد ز خواب
سپاه اندر آمد چو دریای موج
همی رفت بر دشت بر فوج فوج
همی نعره زد لشکر تازیان
شکسته دلِ شاه ایرانیان
چو دیدش جهان پهلوان تنگدل
یکی پیش وی تاخت آن سنگدل
به لؤلؤ چنین گفت کای شهریار
روان را بدین کار غمگین مدار
شدی گفت دلتنگ زان بیبُنان
که کردند کردار آهرمنان
شب تیره از شاه بگریختند
در آن لشکرِ دشمن آمیختند
همان همگنان را به خم کمند
بیارم بَرِ شهریار بلند
هم از پیش او سوی میدان شتافت
سلیحش چو خورشید تابان بتافت
همانگاه مغفر ز سر برگرفت
به تنید سخن گفتن اندر گرفت
چنین گفت کای بیهنر تازیان
ازین کار بر ما چه آمد زیان
کزینسان همه نعره برداشتید
همه گردن از ابر بگذاشتید
اگر شاد گشتید ازین چند تن
که برگشت ازین نامدار انجمن
ز دریا یکی قطره کمتر شناس
مبادا چنان مردم ناسپاس
هم اکنون گر آیند یکسر برم
یکایک سوی شاه لؤلؤ برم
اگر بهمن آید به پیشم رواست
مرا دل ازین آرزو بانواست
شه تازیان چون شنید این سخن
بیامد بَرِ بهمن پاک تن
به دل سوگوار و به جامه سیاه
چنین گفت با شاه کای نیکخواه
مرا اوفتادست این کار سخت
مبادا چو من مردم شوربخت
ندارد کسی بر دل این درد و غم
کزین درد آمد به ما بر ستم
بدو گفت شاه ای گرامی پدر
مشو پیش آن گُرد پرخاشخر
که آن نا کس از تخمه بیژنست
به زور و دلیری چو آهرمنست
نباید که بر تو رسد دست اوی
نشیند به تو تیری از شست اوی
مرا گفت مرگ آمدست آرزوی
پس از مرگ ان گُرد آزادهخوی
نه من بهترم زان جوان دلیر
ز گیتی مرا مرگ او کرد اسیر
همی سال بگذشت ما را ز صد
بدیدم فراوان من از نیک و بد
جوان بود حارث ندیده جهان
کجا زیر خاک اندرون شد نهان
چو دیدش چنان خسته دل شهریار
به تن مستمند و به دل سوگوار
بدو گفت اکنون اگر چاره نیست
مرا با تو هنگام بیغاره نیست
تن خویشتن را نگه دار از اوی
همی خویشتن به مپندار از اوی
که پندار هرگز نباشد درست
ز پندار گردد همه رای سست
برفت از بَرِ شاه شاهِ عرب
همانگه بپوشید ساز و سَلَب
یکی جامه پوشیده چون پر زاغ
سیهتر بسی آن ز سوزنده داغ
یکی ادهمی همچو کوه روان
بر ادهم پر افکند بر گستوان
کشیده بر و بر جُلیلی سیاه
بیامد بدانسان به آوردگاه
یکی بانگ زد بر جهان پهلوان
بدو گفت کای مرد تیره روان
ترا پایه آن باشد و دستگاه
که رانی چنین بر زبان نام شاه
بدو پهلوان گفت نام تو چیست
کجا مادرت بر تو خواهد گریست
چنین داد پاسخ بدو شاه شام
به مصر اندرم تخت و آرام و کام
خداوند گردنکشان صد هزار
ز تازی یکایک نبرده سوار
چو بهمن یکی شاه داماد من
هواخواه او این دل راد من
بدو گفت کای پیر فرتوت مرد
نه مرد منی تو برو بازگرد
ترا مرگ فرزند اندر کشید
همان شربت او تو خواهی چشید
همانا مرا خوار داری همی
که جویی ز من کامکاری همی
اگر خویشتن بر زنم بر سپاه
مرا باد خوان و سپاه تو کاه
چنین داد پاسخ که ای شوربخت
مزن لاف و چندین سخنهای سخت
بکوبد ترا هم اکنون تیغ من
همان خنجرِ گوهر آمیغ من
همی گفت ازین گونه هر یک به درد
که از ره بر آمد یکی تیره گرد
یکی تیره گردی به کردار دود
از آن ره که آنجا سوی بلخ بود
سواران ناماور از دو سپاه
نظاره شدند اندر آن گرد راه
جهانجوی بر اسب بر پای خاست
بدان تا بداند که گرد از کجاست
همان لؤلؤ از پشت پیل بلند
نگه کرد تا چیست آن چون و چند
چو تنگ اندر آمد ز گرد سپاه
سواری برون آمد از گرد راه
به هیکل به کردار کوهی بزرگ
به دیدار چون اژدهایی سترگ
از ایران سپه برگذشت و برفت
چو نزدیک شد راه میدان گرفت
سوی لشکر بهمن آورد پشت
ابا پهلوانِ سپه شد درشت
بدو گفت کای دیو زنهار خوار
هم اکنون بگیرد ترا زینهار
چه خواهی از آن مرد پیش من آی
یکی با من امروز رزمآزمای
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بر خیره گفتن فراوان توان
چه مردی تو و از کجا آمدی
که از راه نزدیک ما آمدی
چنین داد پاسخ که گرز گران
بگوید ترا نام گندآوران
چو بشنید ازو چند گفتار سرد
همانگه به گرز گران دست کرد
ز پولاد گرزی چهل من به سنگ
بیامد بزد بر سرش بیدرنگ
سپر بر سر آورد و پس گفت آه
بکشتی مرا ای سگ کینه خواه
عنانش بپیچید سوی گریز
برفت از پسش پهلوان با ستیز
گمان برد کان زخم شد کارگر
همی گفت کای بدرگ بدگهر
ز دستم کجا بردی خواهی روان
هم اکنون بپردازم از تنت جان
بریدند لختی ز میدان زمین
نهانی بیازید، پس مرد کین
بزد دست و بگشاد پیچان کمند
بینداخت و در گردن او فکند
به زیر رکابش کمند استوار
ببست و برانگیخت آن نامدار
ز اسبش جدا کرد و بردش کشان
به نزدیک بهمن سَرِ سرکشان
دل شاه بهمن ازو شاد گشت
تو گفتی سرش ز آسمان برگذشت
ز میدان شهِ شام تازان برفت
سوی کشتن او شتابید تفت
ز خویشانِ حارث فراوان سران
گرفتند گردش به تیغ گران
یکایک کشیده همه تیغ تیز
بدید اردشیر آن چنان رستخیز
جهانجوی شد بر دلیران درشت
چنین گفت کاین را نشایدش کشت
نه کوچک کسست این که کشتن توان
پدر پهلوان بود و خود پهلوان
بفرمود و گفتا که بندش کنید
نخواهم که هرگز گزندش کنید
همانگه برفت آن سوار از سپاه
نه آگه کس از کار آن کینه خواه
نکو داستان کرد گوینده یاد
مرا چاه کرد و خود اندر فتاد
در آمد به میدان هماورد خواست
دلِ دشمنِ شاه ازو درد خاست
از ایرانیان کس نیامدش پیش
دل لؤلؤ از هول او گشت ریش
بدیشان چنین گفت کز یک سوار
چنین سست گشتید در کارزار
به هر حال همچون شما یک تنست
نه دیو سپید و نه آهرمنست
چنین داد پاسخ مر او را سپاه
که شاها به گفتار ما کن نگاه
سواری به ایران و توران زمین
ندیدیم چون اردشیر گُزین
به آوردگاه اندرش این سوار
ببست و ببردش نه کاریست خوار
به پیشش گذشتن کرا هست دل
ز ما کس ندارد بدین پیل گل
چو لؤلؤ ز لشکرش نومید گشت
فلک باز بر کام خورشید گشت
غلامی به کردار تابنده ماه
برفت از میان غلامان شاه
که خورشید مینوش گفتند نام
نبد بیست سالش همانا تمام
بنفشه گرفته گلستان اوی
چو خورشید رخسار رخشان اوی
زمین را ببوسید در پیش شاه
بدو گفت کای خسرو نیکخواه
چه بودت که شد تنگ ازیشان دلت
بپژمرد ازین خسروانی گُلت
اگر من بیارم سر این سوار
چه بخشد مرا نامور شهریار
بدو گفت چندانت بخشم ز گنج
کجا از کشیدنش یابی تو رنج
هر آن کشوری کان ترا خوشترست
ترا بخشم و بیش ازین درخورست
ز لؤلؤ چو خورشید زینسان شنید
فرود آمد و آفرین گسترید
نه بر اسب او بود بر گستوان
نه بر تن سلیحی که دیدن توان
زره داشت و تیر و کمان و کمر
کلاهی فزا کند و گیلی سپر
بزد اسب و آمد به پیش سوار
بخندید ازو بهمن اسفندیار
ز بهمن بپرسید دارای شام
که از چیست شاه این چنین شادکام
چنین داد پاسخ که کاری شگفت
همی بینم و باز نتوانش گفت
غلامی به میدان در آمد دمان
نه جوشن نه خُود و نه بر گستوان
همانا تهی گشت عقل از سرش
که ایزد سر آورد آبشخورش
همانا که بیعقل و دیوانه گشت
که با وی به ناورد خواهند گشت
به پاسخ چنین گفت نصرِ هُژیر
که گویم ترا یک سخن دلپذیر
کسی تا نباشد به مردی تمام
نیاید بدینسان که آمد غلام
نبینم درو هیچ دیوانگی
هنر هست پیدا و مردانگی
چو خورشید نزدیک میدان رسید
بیازید دست و تیر برکشید
تکاور برانگیخت و زد بر سرش
سپر را گذر کرد با مغفرش
ز تیغش دو انگشت در سر نشست
چو خون دید خورشید بفراخت دست
بدان تا یکی زخم دیگر زند
تن نامدارش به خاک افکند
سوار، آن دلیری بدید از غلام
به راه گریزش سبک شد لگام
غلام از پسش بر لب آورده کف
به کردار آتش بشد تا به صف
بدان هول تا پیش بهمن رسید
یکی شاه در روی او بنگرید
همی زخم او سخت پنداشتش
چو خُود از سر خویش برداشتش
گرانمایه پیروزِ طوسِ بلند
رها گشته بود از بدو پایبند
ز دیدار او شاد شد شهریار
بخندید و گفت ای یل نامدار
یکی باز گویم که از چاه و بند
چگونه رها گشتی ای مستمند
بدو گفت شاها شدم کار سخت
نبودم من امیدواری ز بخت
کنیزک یکی پیشم آمد سیاه
مرا او رهانید از بنده و چاه
زبان دادمش کِم عروس او بود
همان جان پیروز طوس او بود
رها کردم او را کنون در دهی
بیاید اگر یابد او همرهی
ز گفتار او شهریار زمین
فراوان بخندید و کرد آفرین
بدو گفت کو را نگه دار پس
که جان ترا اوست فریاد رس
چو خورشید مینو بدو دست یافت
ازو بازگشت و به میدان شتافت
همی گفت چون من سواری کجاست
که جان دلیران ز تیغم بکاست
شه تازیان روی زی او نهاد
برو حمله آورد مانند باد
بزد نیزه را بر میان سپر
بزد تیز خورشید مینو تبر
به دو نیمه شد نیزه شاهزاد
وزان پس یکی پیلگی برگشاد
چو از چرخ بگشاد مینو به شست
تکاور بدان زخم تیرش بخست
ز پشت تکاور نگون گشت شاه
بزد بانگ بهمن یکی بر سپاه
که دریافت باید شه شام را
مر آن نیکدل شاهِ خودکام را
سپاه فراوان برش تاختند
همه نیزه و تیغ بفراختند
چو ناکام شد دور خورشید از اوی
ز کشتن بریدند امید از اوی
همانگه بر اسبی دگر برنشست
سوی لشکر آمد چنان پیل مست
همی گفت با نامداران گرد
کسی را ندیدم بدین دستبرد
ازان خیره گشتند ایرانیان
برآمد یکی های و هوی از میان
صد و بیست کوس از پس پشت پیل
زدند و شد آوازشان هفت میل
دگر باره خورشید جولان گرفت
ز پیش سپه راه میدان گرفت
چنین گفت پس بهمن نامدار
همانا که آهرمنست این سوار
وگرنه سواری چنین کینه خواه
ندیدیم هرگز ز چندین سپاه
سواری سرافراز خواهم که تیز
شود پیش و بنمایدش رستخیز
کس از لشکر بهمن آهنگ اوی
نکرد و نشد از پی جنگ اوی
دگر باره شاه جهان باز گفت
سواری نیامد برون از نهفت
چو دید آنچنان پارس پرهیزگار
ز بهر دل نامور شهریار
بزد اسب و نزدیک خورشید رفت
بزد بانگ و پس خشم و تندی گرفت
بدو گفت کای خیره سر مرد جنگ
هم اکنون کنم نام تو زیر سنگ
چنین داد پاسخ که ای مرد پیر
تو پیری برو راه لشکرت گیر
برو تا جوانی به پیش آیدم
که از کشتنت درد و ریش آیدم
بخندید ازو پارس پرهیزگار
که این پیر را خوار مایه مدار
بسا نامدارا سوار دلیر
کزین پیر گشتند از عمر سیر
بدو گفت گر هست رایت چنین
ز تو باز خواهم من امروز کین
روان جوانان کنم شادمان
که بر تو نیامد مرا این گمان
همانگه بپیوست یک چوبه تیر
بیامد چو بگشاد بر مرد پیر
بزد پارس شمشیر بر فرق مرد
شکسته شدش تیغ و زخمی به درد
دگر باره مینو کمان برکشید
یکی تیر بر گستوانی گزید
چو دید آنک تیر اندر آمد به زه
ز شست آنگهی برگشاد او گره
گذر کرد بر جوشن و بر سپر
پس از پشت و بازو برون کرد سر
برون رفت و در خاک تیره نشست
شد از زخم آن پارس را سست دست
ز دستش بیفتاده بُرّنده تیغ
غلام اندر آمد به کردار میغ
همان تیغ را برگرفت از زمین
بغرید و باز اندر آمد به کین
چو پارس آنچنان دید بنمود پشت
شده با دل و بازوی خود درشت
یکی بدره سیم و یکی بدره زر
بیاورد پس لؤلؤ بدگهر
بفرمود تا در هم آمیختند
ببردند و بر پای او ریختند
بخابید بهمن سر انگشت خویش
همی زد به رخسار بر شست خویش
شه شام را گفت پس شهریار
که ما را چنانست تدبیر کار
که یک رو سپه را برو بر زنیم
دل و پشت ایرانیان بشکنیم
درین بود کز پشت ایرانیان
بر آمد یکی تیره گرد از میان
سپه گشت با شادی و خرمی
دل بهمن از کارشان شد غمی
بپرسید کان شادی ز چیست
سپه را چنین کامرانی ز چیست
به شاه جهان مرد گوینده گفت
که راز از شهنشاه نتوان نهفت
چنان دان که از بلخ بازاریان
ببستند مر جنگ ما رامیان
به یاری ایرانیان آمدند
چو شیر عرین در میان آمدند
همانا که بیشاند از سی هزار
پیاده ابا جوشن کارزار
دل بهمن از بلخیان تنگ شد
همه رای او برده چنگ شد
همی گفت ابا بلخ کاری کنم
که از خونشان رودباری کنم
سپه را بفرمود تا حمله کرد
به گردون بر آمد یکی تیره گرد
چو خورشید مینو بدید آنچنان
بینداخت از دست تیر و کمان
تبر برگرفت و در آمد ز پیش
برافکند بر تازیان اسب خویش
ز زخمش بسی نامور شد تباه
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
نگه کرد لؤلؤ پس از پشت پیل
که از گَردِ لشکر هوا شد چو نیل
بفرمود تا حمله بردش سپاه
جهان تیرهگون شد ز گَردِ سپاه
دو لشکر بر آنسان برآویختند
بدان تیرگی در هم آمیختند
بغرید کوس و بنالید نای
تو گفتی که گردون در آمد ز جای
ز آواز گردان و بانگ ستور
گریزان شد از چرخ تابنده هور
هوا پر ز بانگ و ده و دار و گیر
زمین پر ز شمشیر و زوبین و تیر
ز خاک سیه کامها گشت تلخ
ز کشته نبُد راه بر دشت بلخ
بسا مرد بیاسب و بیاسب مرد
بسا نامدارا که شد زیر گرد
کرا روز وارون شد و بخت کور
سرش گوی شد زیر پای ستور
ز بس کشته و خسته بر دشت کین
بنالید در زیر اسبان زمین
چو شب تیره شد آن سپه گشت باز
به آرامگه هر کس آمد فراز
طلایه ز هر دو سپه شد برون
روان گشت بر دشت بر جوی خون
بشد کشته از تازیان شش هزار
از ایران کم آمد دو چندین سوار
سگالش چنان کرد بهمن به شب
چنین گفت کای نامدار عرب
یکی نامه را کرد خواهم به راز
به نزدیک خورشید گردنفراز
بود کاندر آید به دام فریب
وزان پس نمایم به لؤلؤ نهیب
بخواهم مر او را به دشت نبرد
ببینیم کاین گنبد لاجورد
به شاهی کِرا برنشاند به گاه
کِرا اندر آرد به خاک سیاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.