گنجور

 
ایرانشان

سر نامه از بهمن اسفندیار

پدر بر پدر شاه و هم شهریار

به نزد تو ای بنده دیو چهر

که گردون ز جانت بُبّزاد مهر

دلت باد پر درد و جان پر هراس

چو بر نیکویی‌ها نداری سپاس

همانا که تو شیرِ سگ خورده‌ای

چو با بچه گرگ پرورده‌ای

گمانت چنان آمد ای شوربخت

که بی‌رنج بردی تو این تاج و تخت

سَرِ تخت ایران از آن برترست

که او را یکی چون تو اندر خورست

کنون آمدم تا سزاوار تو

به جای آرم اندر خور کام تو

ترا گوهر و نام پیدا کنم

کرا با من این کرد رسوا کنم

جهان آفرین کار من کرد راست

نفرمود بی‌دادی و بد نخواست

هر آن کو یکی دور گشت از رهش

گرفتار گردد به بادافرهش

بداراد ما را به آیین و دین

ترا باد نفرین به روی زمین

دگر آنکه تو دور کرد از رهت

نشاندست بر تخت خوانده شهت

مکافات یابد ز من او به تیغ

ندارم از او تیغ هندی دریغ

نگهدار ما ایزد داد باد

روان ترا پر ز بیداد باد

فرستاده آمد ز لشکر چو باد

نبشته به لؤلؤی سرگشته داد

نشسته کتایون و لؤلؤ بهم

چو خوانده بر خواند بر بیش و کم

رخ لاله گونش فرو پژمرید

کزان‌سان سخن‌های بهمن شنید

کتایون دلبند را گفت من

همی از تو بینم بدین‌سان سخن

وگرنه مرا با بزرگی چه کار

نه خوب آید آزار بر شهریار

بدان نیکویی کو به من کرده بود

به چرخ بلندم برآورده بود

چه فرمان دیو و چه فرمان زن

که نفرین بَد باد بر جان زن

کتایون یکی بانگ بر زد بر وی

که ای خیره سر، خیره چندین مگوی

چرا سرد گویی سخن‌ها به من

نه گویند مردان بدین‌سان سخن

به یک نامه بهمن بَدکُنش

شدت سرد ازین پادشاهی مَنش

یکی پاسخش کن که گر انجمن

بخواند بشورد همه تن به تن

همانگه نویسنده را پیش خواند

بر آن پیشگاهش یکی بر نشاند

به پاسخ چنین گفت کای خیره مرد

بباید سخن‌ها چنین یاد کرد

چه بودار مرا بنده خوانی همی

تو این مایه را خود ندانی همی

که مرد آن بود کز ره بندگی

رسد سوی شاهی و فرخندگی

چه مردی بود کز گه تخت شاه

بیفتند بپوشد گلیم سیاه

چو اکنون تو پیشم به جنگ آمدی

همانا به کام نهنگ آمدی

سخن زین میانه یکی دور کن

تن لشکر خویش رنجور کن

ببینیم تا چرخ گردنده گرد

کرا بر دهد روزگار نبرد

تو از راه دور و دراز آمدی

اگر چه به دل کینه ساز آمدی

بیاسای و بفکن تن از رنج راه

بیاسایدت نیز یکسر سپاه

تبیره چو آید بکوشم یکی

بیاییم و با تو بکوشم یکی

دگر باره آواره گردانمت

بگیرمت و بیچاره گردانمت