گنجور

 
ایرانشان

تو را بانوی شهر ایران کنم

بدان بدکنش تیرباران کنم

وفا برگزین تا بیابی وفا

جفا بیند آن کو نماید جفا

چو آگه شد از کار، فرّخ‌همای

که بهمن به پیوند او کرده رای

بفرمود تا پس پرستنده مرد

ز گستردنی‌ها یکی باز کرد

نشستگهی ساخت بر رود نیل

بیاراست از شهر بر چار میل

همانگه به نزدش چو بهمن نشست

یکایک وفا را بسودند دست

که جز یکدگر را نباشد جفت

ندارند راز دل اندر نهفت

اگر شاه شام این چنین داستان

نخواهد، نباشد همداستان

چو پیمانشان یکسر گشت تمام

پدید آمد از دور دارای شام

سپهدار شام آمد و شش هزار

ابا او نبرده ز لشکر سوار

همانگه که نزدیک ایشان رسید

مر آن هر دو آن را نشسته بدید

گمانشان چنان بد که دختر مگر

ببسته‌ست دست شه نامور

بدو گفت پیروز بادا تنت

که در دام بینم همی دشمنت

بدو گفت دختر گه ای شهریار

مرین شاه را تو به دشمن مدار

که شاه جهان نامور بهمنست

ز پشت کیان است و شوی منست

اگر هیج داماد خواهی گزید

به از شاه بهمن نیاید پدید

یکی بنده بر وی ستمکاره شد

بدین‌سان ز دست وی آواره شد

مرا ناگزیرست کین خواستن

ز بهرش یکی لشکر آراستن

اگر شاه بیند که بندد میان

به پیشش بدین کین ایرانیان

اگر شاه را کینه‌خواهی بود

همان یاور شاه شاهی بُوَد

گر از جغد بر باز آمد شکست

مدد باز را، جغد باید شکست

چو با شاه دختر سخن‌ها براند

جهاندار از آن در شگفتی بماند

ز گفتار دختر چنان شاد شد

تو گفتی از آتش تن آزاد شد

فرود آمد و پیش بهمن زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین

بدو گفت کای شاه آزاده‌خوی

جز اینم نَبُد در جهان آرزوی

که اندر جهان نیک‌خواهی بُوَد

به هنگام سختی پناهی بُوَد

که باشد به گیتی یکی نامدار

که بر دخترِ من شود کامکار

کنون داد یزدان چو تو مهتری

چو تو شهریاری و نام‌آوری

به پیشت ببندم کمر بر میان

کنم دور دشمن ز تخت کیان

سر بدسگالت به دام آورم

بدین کار بسیار کام آورم

فدای تو کردم تن و زندگی

میان بسته‌ام بر ره بندگی

شما ایدر آرام گیرید شاد

یکی تا کس آید شما را چو باد

همانگاه برگشت با لشکرش

همی بود بهمن بَرِ دخترش

بخوردند چیزی کجا داشتند

به گفتارها روز بگذاشتند

بدو بازگفت آن همه سرگذشت

کجا دختر شاه ازو خیره گشت

ببخشودش و گفت کای شهریار

دل خویش خوش دار و اَندُه مدار

کسی کو تو را دور کرد از گهت

گرفتار گردد به بادافرهت

جهاندار دادار دارایِ دین

ز دادش چنان دان که نپسندد این

چو آمد به شهر آن گران‌مایه شاه

ز شادی تو گفتی که گم کرد راه

خروش آمد از شهر کای مردمان

گَهِ شادی آمد سر آمد غمان

که شاهِ جهان گشت داماد شاه

نهاد از بَر چرخِ گردان کلاه

ز بازار و از شهر برخاست غو

بیاراستند از پی شاه نو

زمینش چنان شد ز دیبای چین

که رشک آورید آسمان بر زمین

ز خوبان درو بام چون قندهار

چو از نیکوان کوی همچون بهار

همه دیبَهِ سرخ بد چار میل

ز دروازه‌ی شهر تا رود نیل

سپاهی و شهری چو سیصدهزار

برون شد ز بهرِ دلِ شهریار

به بالا چو سرو و ستاره به چهر

ستاره فشاندست گفتی سپهر

یکی مهد زرّین بیاراسته

پر از زَرّ و پُر زیور و خواسته

نشست اندر آن مهد فرّخ‌همای

همی شد همه راه با رود و نای

از آواز خنیاگران و نثار

نه تیمار ماند و نه تیمارخوار

تو گفتی که بهمن میانِ سپاه

چو اندر میان ستاره‌ست ماه

صد اسب گران‌مایه زرّین‌ستام

همی بُرد پیش اندرش صد غلام

چو از پیشِ او ره گشاده شدی

سپه پیش او در پیاده شدی

چنین تا درِ کاخ با کام و ناز

همی رفت شادان شهِ سرفراز

چو روز دگر بامداد پگاه

نگه کرد ز اختر جهاندیده شاه

بفرمود تا موبدان خواندند

به سرشان بسی گوهر افشاندند

ببستند و پیمان و کابین اوی

بدان سان که بُد راه و آیین اوی

به یک هفته مر سور را ساز کرد

دَرِ گنج‌های کهن باز کرد

به هشتم همای دلفروز را

سپردش بدان شاه پیروز را

یکی سور کردند کز خسروان

ندارد کسی یاد پیر و جوان

بهاران و در باغ‌ها و نوش و خور

ز شادیِ بهمن همه کامگر

نشسته به شادی گروه‌ها گروه

که دل‌ها ز رامش نیامد ستوه

چو بهمن بدید آن دلفروز را

شب تیره آن ماه دلسوز را

بتی با روان یافت اندر برش

وزو خرمن گل شده بسترش

کتایون ز چشم و دلش دور گشت

ز دیدار او گاه پرنور گشت

چو شکر لبانش یکی بر مزید

به گوهر دو مرجانش اندر گزید

چو پرگار بر مرکزش بر نهاد

مر آن مهر پاکیزه را برگشاد

عقیقین شد از زخم پیکان شاه

چو شد کهربا رنگ رخسار ماه

به یک دل چنان بُد که ار صد بُدی

یکایک فدای دو بسد بدی

دگر روز بهمن سر و تن بشست

ز بهر نیایش یکی جای جست

ستایش بسی کرد یزدان پاک

خداوند باد و آتش و آب و خاک

ز جای نیایش سوی گاه شد

یکی مرد بیگانه بُد، شاه شد

غلامانِ زرّین کمر چون نگار

ز پیشش یکی صف کشیده هزار

جهاندیده شاه آمد اندر بَرَش

یکایک ببوسید دست و سرش

کلید چهل گنج بنهاد پیش

بسی مهربانی نمودش ز خویش

جوانی در آمد به کردار ماه

که حارث بُدَش نام و فرزندِ شاه

یکی دُرج سیمین به پیشش نهاد

چو بهمن دَر دُرج را بر گشاد

چهل دانه گوهر در آن درج بود

چو پُر از ستاره یکی برج بود

نه آگاه از آن دانش جوهری

که پیش آمدش هر یک از مشتری

همان مادرش پیش شاه زمین

در آمد فراوان بخواند آفرین

ز خوبان چنین ده کنیزک ز پس

که چونان به دیده ندید ایچ کس

ز دیبای چین هر یکی با دو تخت

نهادند پیشِ شهِ نیکبخت

جهاندار پذرفت ازیشان سپاس

سپرد آن همه گنج‌ها را به پارس

نه چندانش گرد آمد از خواسته

که در روزگاران شود کاسته

چنین است کیهان ناپایدار

غم و شادمانی همه برگذار

یکی روز مرد آرزومندِ نان

دگرروز بر کشوری کامران

سرانجام هر دو همی بگذرد

ندارد خرد هر که غم خوَرَد

شنیدم که بهمن دل‌آزار بود

شب و روز با درد و تیمار بود

جفای کتایونش یاد آمدی

همه زندگانیش باد آمدی

چو با افسر و لشکر و گنج شد

تن‌آسانی آمدش بی‌رنج شد

همه روز با تاج و افسر بُدی

به پیش همای سَمَنبَر بُدی

ز مستی چو سوی خمار آمدی

دلش کینه را خواستار آمدی

به حارث چنین گفت یک روز شاه

کزین ژرف‌تر باید کرد نگاه

نشستند و اندیشه‌ها ساختند

دلِ شاه از آن غم بپرداختند

سپه خواستند از همه کشوری

بیامد ز هر کشوری لشکری

سوار و پیاده صد و ده‌هزار

نویسنده بگذاشت بر شهریار

دَرِ گنج‌های کهن باز کرد

به بخشش سپه را همه ساز کرد

سپاه از پس بهمن کینه‌جوی

به ایران نهادند از مصر روی

ز بس جوشن و خود و برگستوان

تو گفتی که شد کوه آهن روان

نخستین شهِ شام آمد به دَر

سپاهی به کردارِ شیرانِ نر

درفشش یکی اژدهایِ سترگ

گرفته به چنگال شیری بزرگ

پس ازوی سپهدار حارث که شیر

نرفتی بَرِ تیغ تیزش دلیر

سپاهش همه نیزه و تیغ داشت

جهان گفتی از گردشان میغ داشت

درفش از پسش قرصه‌ی آفتاب

بسودی و بر سرش زرّین عقاب

همان از پسش پارسِ پرهیزگار

همی رفت با لشکری بی‌شمار

درفش از پس پشت او ژَنده‌پیل

بینباشت از گَردشان رود نیل

سپاهش کَمان‌وَر بُد و تیغ‌زن

کز ایشان به دریا رسیدی شکن

سه لشکر بدین‌سان روارو گرفت

جهان گَرد گردان خسرو گرفت

همایِ همایون و بهمن به هم

برفتند بر ساقه بی‌رنج و غم

پس و پیش او بود پنجه‌هزار

دلیران و گُردانِ خنجرگزار

ابا چتر زرّین و با مهد زر

همی شد جهانجوی با کَرّ و فر

دفرشِ بلند از بر شاه بود

بر سر برش زرّین یکی ماه بود

برفتند منزل به منزل چنین

ز لولو بخشم از کتایون به کین

سپاهی که هامون و دریا و کوه

شد از نعل اسبان ایشان ستوه