گنجور

 
ایرانشان

تهی کرد بیشه ز درندگان

هوا کرد خالی ز پرندگان

نه آگاه، کَش تخت، لؤلؤ گرفت

نه آگاه کش یوز، آهو گرفت

چو آگاهی آمد به لؤلؤ که شاه

همی بازگشت او ز نخجیرگاه

سپه را بفرمود تا ساز کرد

پذیره شدن هر یک آغاز کرد

سپاهی برون رفت با او به بلخ

که از گَردشان شد سیه روی چرخ

چهل گُرد از آن هر یکی با درفش

هوا شد درفشان ز سرخ و بنفش

ابا هر درفشی سواری هزار

زرد پوش و جوشن ور و نیزه دار

همی رفت هر یک گروها گروه

برون رفت بر ساقه لؤلؤ چو کوه

غلامان زرین کمر سی هزار

پسِ پشت او ایستاده سوار

سپه دید و آن هیئتِ خویش دید

ز بهمن همی خویشتن بیش دید

چو با شاه تنگ اندر آورد راه

پیاده شد و شد پیاده سپاه

رکابش ببوسید و کرد آفرین

همی گفت کای شهریار زمین

که تا من ببوسیده‌ام آن رکیب

رمید از من آرام و خواب و شکیب

مرا بی تو این زندگانی مباد

مبادا که باشیم بی شاه شاد

نهاد آنگهی دست بر ران شاه

پیاده همی شد دو فرسنگ راه

بفرمود شاه آنگهی برنشست

همی رفت و دستش گرفته به دست

بسی شاه در پیش و پس بنگرید

ز پیروزِ طوس او نشانی ندید

به لؤلؤ چنین گفت کز سرکشان

نبینم ز پیروز جایی نشان

چه کارش فتاد او که دیدار نیست

پذیره نیامد چو بیمار نیست

بدو گفت شاها به بند اندرست

ز بنده به رنج و گزند اندرست

بسی ناسزا گفت مر شاه را

همی خواستم کُشت بدخواه را

نکُشتم که فرمان نگه داشتم

دل و دیده بر رای شه داشتم

ببین تا چه سازد بدان پیش بین

مگر شاه گیرد ز پیروز کین

دلِ شاه گردد برو بر درشت

یکی گوید او را ببایست کشت

هم اندر زمان کُشتن آرایدش

چو آزرده شد زود بگزایدش

چنین پاسخش داد شاه جهان

که پیروز تُندست و چیره زبان

نکو کرده‌ای کَش نیازرده‌ای

نه خوب آمد این بند کَش کرده‌ای

خبر یابد از بند او پیلتن

به خیره بیازاردش دل ز من

بیامد به پرده درون رفت شاه

سپه بازگش از دَرِ بارگاه

کتایون به پیش آمد آراسته

چو گنحی پر از گوهر و خواسته

چو ماهی که زیور ستاره‌ش بود

چو حوری که از زر سوارش بُوَد

نیایش نمود آنگه و باز گفت

که شاها تو با کامِ دل باش جفت

مرا تا برفتی نه خواب و نه خورد

شب و روز مهر توام خیره کرد

نبینی که رویم به حالی شدست

تو گویی که روزی چو سالی شدست

همی شیفته گشتم از مهر تو

کرا باشد آرام بی چهر تو

بدین سان همی گفت در پیش شاه

همی پاک کرد از رُخَش گَردِ راه

چنان مهربانی نمودش ز دل

که شد شاه ازو شرمسار و خجل

تو دشمن چنان دان که بگزایدت

چو بر مهربانی بیفزایدت

فراوان ببوسید دست بَرش

ببوسید شه روی مه پیکرش

بدو گفت کای نازش و کامِ من

زمانی نبُد بی تو آرامِ من

عنان گه گه از راه برگاشتم

که پیش آیدم شرم می‌داشتم

دلم با تو بود و تو با من بُدی

ز یادم یکی چشم زد کی بُدی

برون آمد از پیش وی شاهِ کی

سوی پیشگاه آمد آن نیک‌پی

دوان گشت لؤلؤ و موزش بکند

ببوسید و بر بازوی خود فکند

چنین گفت پس کای خداوند من

توانَد گشادن یکی بند من

یکی آرزو دارم اندر نهفت

که با شاه ایران نیارمش گفت

همه نیکویی‌ها که فرمود شاه

به جای چو من بنده‌ای نیکخواه

جهاندار خندان بدو گفت چیست

گرامی‌تر از تو مرا گوی کیست

بدو گفت لؤلؤ که شاه اندکی

گر آید به مهمانِ بنده یکی

که تا شاه مر بنده را برکشید

مرین آرزو بر دلم شد پدید

شهنشه بخندید و گفت ای پسر

ترا رنج‌ها باشد و دردِ سر

زمین را ببوسید و لؤلؤ بگفت

که شاهِ جهان باد با کام جفت

روان را همی پای رنجِ شه است

مرا خورد و بخشش ز گنجِ شه است

نیاوردم از شهرِ کشمیر چیز

ندیدم و ز ورزیدنش رنج نیز

بدو گفت بهمن که مهمانِ تو

پذیرفتم آیم سویِ خانِ تو

ولیکن به پیمان که گُردان همه

بباشند با ما به مهمان همه

چنین داد پاسخ که مهمان تراست

همه بندگانیم و فرمان تراست

بیامد سپه را خورش ساز کرد

دَرِ گنج‌های کهن باز کرد

ز سیمین و زرین یکی خوان نهاد

کجا رنگ و بویش روان باز داد

نشستنگهی ساخت کاندر جهان

نه دید و نبیند کسی از مهان

به پیش اندرون برمگاهی بساخت

کس آن از بهشتِ برین کی شناخت

یکی تخت پُرمایه مَر شاه را

بیاراست شاه نکوخواه را

برون تاخت لؤلؤ بَرِ شاه را

که رنجه شود بسپرد راه را

که گُردان همه شاه را مانده‌اند

که دیر آمدن خیره درمانده‌اند

جهاندار شاخی ز نرگس به دست

ز حجره برون آمد و برنشست

بیامد چو در کاخِ لؤلؤ رسید

سرایش بدان رنگ و آن بوی دید

تو گفتی مگر گوشه‌ای از بهشت

بیاورد رضوان و آنجا بکِشت

چو گُردان یکایک پذیره شدند

ز فَرِّ جهاندار خیره شدند

بپوشید در زیرِ جامه زره

زره را برافکند هر یک گره

سرای و در بامِ او استوار

به هر گوشه‌ای بُد غلامی هزار

به دروازه شهر بر هر دری

یکی نامور ساخته لشکری

همی گفت مر شاه را بد سگال

که گر شاه مرغیست با پر و بال

اگر جان ازین بزم بیرون بَرَد

ز دست غلامان وی چون بَرَد

و گر نیز ازین کوی بیرون جهد

ز دروازه شهر خود چون رهد

چنین کارها را بپرداخته

به اندازه چَه کنده و ساخته

ندیدیم چاهی کسی را که کنَد

که نه خویشتن را بدان درفکند

نشستند با شاه بر خوان همه

دلیران ایران و گُردان همه

چو از خوان و خوردن بپرداختند

در آن بزمگه رود و می‌خواستند

میِ سالخورده به رنگ بَدخش

که خیره شد از رنگ سنگ درخش

به مغز دلیران چنان بردوید

که از بوی او هوش دل برپرید

از آواز رامشگر و بانگ رود

ز گردون همی رُهره آمد فرود

همی پارس رفت از دَرِ پیشگاه

بدان تا ببیند یکی رویِ شاه

که تا شاه برگشته بود از شکار

ندیده بُدش پارسِ پرهیزگار

ز لؤلؤ خبر یافت و مهمان اوی

بلرزید آن گاه بر جانِ اوی

زره را نهان کرد زیر قبای

در آمد بَرِ خسرو پاک‌رای

چو گُردان بدیدند برخاستند

برو آفرین نو آراستند

برفت و ببوسید دست و بَرش

نیایش کنان ایستاد از سرش

چنان بُد به بزم اندر آیینِ شاه

که چون باده خوردی شهِ نیکخواه

غلامی بُد ایستاده اندر بَرش

فراوان شمامه به دست اندرش

چو مِی نوش کردی یکی بستدی

ز لب تَری می بدان برچدی

ببخشیدی آن را هم اندر زمان

بدان کس که بودی یکی مرزبان

چو نوبت به شاه دلیران رسید

به بیجاده گون لب می، اندر کشید

غلامش نبود و شمامه نیافت

ز پیشش سبک پارس بیرون شتافت

در آمد به باغ از پی آن غلام

یکی خوب رخ دید بر طرف بام

که با او به راز اندرون بود دیر

نگشتند هر دو ز گفتار سیر

بدان تنگدل بنده آواز داد

بدو گفت کای بدرگِ بدنژاد

تو تنها بماندی چنین شاه را

سوی باغ برداشتی راه را

چو از پس نگه کرد و دیدش غلام

چو دینار گشتش رخِ سُرخ‌فام

زمین را ببوسید پیشش به زار

همی خواست بنده ازو زینهار

بدو گفت بر گوی پیشم تو راست

که آن ماه پیکر کنیزک کراست

کجا با تو چندین بگوید همی

ز گفتار خیره چه جوید همی

بدو گفت کاین شاه را بود پیش

به لؤلؤش بخشیده آن خوب کیش

کنون مهربانیم بر یکدگر

برین سان نَوانیم بر یکدگر

مرا خواست تا کم ببیند یکی

از این بود کردن درنگ اندکی

بگفتم من این راز پیش تو راست

گنه، گر ببخشیم فرمان تراست

بدو گفت این بار بخشیدمت

که بس مهربان ای پسر دیدمت

اگر بارِ دیگر تو از پیش شاه

جدا گردی آنگه نبخشم گناه

چو لختی برفتند گفت آن غلام

که ای نامور مهترِ نیکنام

بدان کاین دلارام می‌گفت زود

بپرهیز و جایی برون شو چو دود

که بر شاه گُردان بجوشیده‌اند

زره زیر جامه بپوشیده‌اند

غلامان و جوشن وران همچو کوه

به گِرد سرای اندرون هم‌گروه

یکایک رهِ کاخ ما چار سوی

گرفتند بر شاهِ آزاده خوی

به دروازه‌ها برنشانده سپاه

بدان تا نیابد جهاندار راه

اگر مرغ پَرّان شود شهریار

همانا نیابد ازیشان گذار

رخِ نامور زین سخت گشت زرد

ز گُردان و لؤلؤش پُر درد کرد

بدو گفت رو پیش آن نوبهار

بگو گر توانی دواتی بیار

برفت و بیاورد و بنهاد پیش

شمامه یکی بستد آن خوب کیش

سیاه و سپیدی بهم در سرشت

مر آن گفت‌ها بر شمامه نوشت

بدان بنده گفت ار توانی یکی

برو تا سوی کاخ شاه اندکی

دو اسب شه و آنِ من ایدر آر

به دروازه باغ بیرون بدار

بشد بنده و پارس شد پیش شاه

همی داشت می خوردنش رانگاه

چو نوبت بدو گشت مِی کرد نوش

شمامه بدو داد از آن مرد هوش

چو شه بر سپیدی سیاهی بخواند

بلرزید و برجای خیره بماند

شمامه نگه داشت و کس را نداد

شگفتی از آن هر کسی کرد یاد

که آن هیچ کس را نبخشد همی

چو آتش زنی بر درخشد همی

دل پارس از شاه شد پر ز خشم

به تندی یکی برشکستش به چشم

که برخیز تا کی نشینی همی

مگر موج دریا نبینی همی

بسا بزم خرم سر انجام غم

با مرد کز بزمگه گشت کم

همانگاه از جای برخاست شاه

برآمد یکی غلغل از بزمگاه

به گُردان یکی پارس آواز داد

که ای نامداران ندارید یاد

که چون می خوردند نامور شهریار

سوی آب دست اندر آرد سه بار

هنوز این یکی بار برخاست شاه

شما شاد باشید در بزمگاه

که شه را پرستنده کی تن بسست

بدین کار بر بنده یک تن بسست

یکی آفتابه همانگه ربود

به باغ اندر آورد شه را چو دود

بدو گفت شه، کای خداوند هوش

چه چارست اکنون، سوی چاره کوش

چنین داد پاسخ که ای نامور

شد این پادشاهیت زیر و زبر

من این روز دیدم به بد، بخت تو

که لؤلؤ نشست از بَرِ تخت تو

چو تو بنده‌ای بر نشانی به گاه

ندانی که کار تو گردد تباه

اگر هیچ ماندست مان زندگی

ترا پادشاهی مرا بندگی

به دروازه باغ باشد غلام

دو اسب آوریده به زرین لگام

که او را من این کار فرموده‌ام

همه روز با او درین بوده‌ام

اگر هیچ بیرون توانیم جَست

به مردی و کوشش توانیم رَست

اگه کشته گردیم بیرون رواست

به بزم اندرون بس بی‌نواست

برون رفت بهمن چو آذرگُشَسب

مر آن بنده را دید با او دو اسب

نشستند هر دو بر اسبانِ تیز

یکایک گرفتند راهِ گریز

چو آمد به نزدیک دروازه شاه

سپه دید بگرفته بودند راه

سپهبد که در دلش بیداد بود

چو رویین گرگین میلاد بود

نشسته بر اسبی چو گندآوران

به گردن برآورده گرز گران

به زنجیر در کرده بود استوار

سپاهش بپیچید در کارزار

چو پارسِ گرانمایه آنجا رسید

یکی تیغ تیز از میان برکشید

به رویین گردنکش آواز داد

که بر ما ترا ره بباید گشاد

بدو گفت رویین که تو کیستی

گهِ شام در جُستن چیستی

منم پارس گفتا و این بهمنست

که شاه جهانست و شاه منست

تگر تا نداری ره از ما دریغ

بپرهیز جان از گِزاینده تیغ

بدو گفت رویین که ای بد گُهَر

همانا نداری ز لؤلؤ خبر

شما هر دو را دست بند آورید

دگر سر به خَمِ کمند آورید

چو بشنید پارس این سخن‌های سست

به اندام او موی بر شد درست

بغرید ماننده تند ابر

برو حمله کرد همچون هُژبر

در آمد زدش تیغ بر فرقِ سر

گذر کرد تیغش ز خُود و سپر