گنجور

 
۱

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۱۵۴

 

... در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست

کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

ابوسعید ابوالخیر
 
۲

ابوسعید ابوالخیر » رباعیات نقل شده از ابوسعید از دیگر شاعران » رباعی شمارهٔ ۲۷۹

 

دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود

سیرم همه در عالم یکرنگی بود ...

ابوسعید ابوالخیر
 
۳

ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد ششم » بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف

 

... و دوش سهوی افتاد که از بس افشین بگفت و چند بار رد کردم و باز نشد اجابت کردم و پس از این اندیشه مندم که هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند و مسکین خبر ندارد و نزدیک این مستحل برند و چندان است که بقبض وی آمد در ساعت هلاک کندش گفتم الله الله یا امیر المؤمنین که این خونی است ناحق و ایزد عزذکره نپسندد و آیات و اخبار خواندن گرفتم پس گفتم بودلف بنده خداوند است و سوار عرب است و مقرر است که وی در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد تا قرار گرفت و اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند و درجوشند و بسیار فتنه برپای شود گفت یا با عبد الله همچنین است که تو می گویی و بر من این پوشیده نیست اما کار از دست من بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام بسوگندان مغلظ که او را از دست افشین نستانم و نفرمایم که او را بستانند گفتم یا امیر المؤمنین این درد را درمان چیست گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون نزدیک افشین روی و اگر بار ندهد خویشتن را اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی چنانکه البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغامی ندهی و هیچ سخن نگویی تا مگر حرمت ترا نگاه دارد که حال و محل تو داند و دست از بودلف بدارد و وی را تباه نکند و بتو سپارد و پس اگر شفاعت تو رد کند قضا کار خود بکرد و هیچ درمان نیست

احمد گفت من چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد و بازگشتم و برنشستم و روی کردم بمحلت وزیری و تنی چند از کسان من که رسیده بودند با خویشتن بردم و دو سه سوار تاخته فرستادم بخانه بودلف و من اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که در زمینم یا در آسمان طیلسان از من جدا شده و من آگاه نه و روز نزدیک بود اندیشیدم که نباید که من دیرتر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده چون بدهلیز در سرای افشین رسیدم حجاب و مرتبه داران وی بجمله پیش من دویدند بر عادت گذشته و ندانستند که مرا بعذری باز باید گردانند که افشین را سخت ناخوش و هول آید در چنان وقت آمدن من نزدیک وی و مرا بسرای فرود آوردند و پرده برداشتند و من قوم خویش را مثال دادم تا بدهلیز بنشینند و گوش بآواز من دارند چون میان سرای برسیدم یافتم افشین را بر گوشه صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه باز کشیده و بودلف بشلواری و چشم ببسته آنجا بنشانده و سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده و افشین با بودلف در مناظره و سیاف منتظر آنکه بگوید ده تا سرش بیندازد و چون چشم افشین بر من افتاد سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست و عادت من با وی چنان بود که چون نزدیک وی شدمی برابر آمدی و سر فرود کردی چنانکه سرش بسینه من رسیدی این روز از جای نجنبید و استخفافی بزرگ کرد من خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که بشغلی بزرگ رفته بودم و بوسه بر روی وی دادم و بنشستم خود در من ننگریست و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم تا او را بدان مشغول کنم از پی آنکه نباید که سیاف را گوید شمشیر بران البته سوی من ننگریست فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود- و از زمین اسروشنه بود- و عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند که دانستم که اندر آن بزه یی بزرگ است و لکن از بهر بودلف را تا خون وی ریخته نشود و سخن نشنید گفتم یا امیر خدا مرا فدای تو کناد من از بهر قاسم عیسی را آمدم تا بار خدایی کنی و وی را بمن بخشی درین ترا چند مزد باشد بخشم و استخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که وی را امیر المؤمنین بمن داده است و دوش سوگند خورده که در باب وی سخن نگوید تا هرچه خواهم کنم که روزگار دراز است تا من اندرین آرزو بودم من با خویشتن گفتم یا احمد سخن و توقیع تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگی چنین استخفاف کشی باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف را برخاستم و سرش را ببوسیدم و بیقراری کردم سود نداشت و بار دیگر کتفش بوسه دادم اجابت نکرد و باز بدستش آمدم و بوسه دادم و بدید که آهنگ زانو دارم که تا ببوسم و از آن پس بخشم مرا گفت تا کی ازین خواهد بود بخدای اگر هزار بار زمین را ببوسی هیچ سود ندارد و اجابت نیابی خشمی و دلتنگی یی سوی من شتافت چنانکه خوی از من بشد و با خود گفتم این چنین مرداری و نیم کافری بر من چنین استخفاف میکند و چنین گزاف میگوید مرا چرا باید کشید از بهر این آزاد مرد بودلف را خطری بکنم هرچه باد باد و روا دارم که این بکرده باشم که بمن هر بلایی رسد پس گفتم ای امیر مرا از آزاد مردی آنچه آمد گفتم و کردم و تو حرمت من نگاه نداشتی و دانی که خلیفه و همه بزرگان حضرت وی چه آنان که از تو بزرگ تراند و چه از تو خردتر- اند مرا حرمت دارند و بمشرق و مغرب سخن من روان است و سپاس خدای عزوجل را که ترا ازین منت در گردن من حاصل نشد و حدیث من گذشت پیغام امیر المؤمنین بشنو می فرماید که قاسم عجلی را مکش و تعرض مکن و هم اکنون بخانه بازفرست که دست تو از وی کوتاه است و اگر او را بکشی ترا بدل وی قصاص کنم چون افشین این سخن بشنید لرزه بر اندام او افتاد و بدست و پای بمرد و گفت این پیغام خداوند بحقیقت می گزاری گفتم آری هرگز شنوده ای که فرمانهای او را برگردانیده ام و آواز دادم قوم خویش را که درآیید مردی سی و چهل اندر آمدند مزکی و معدل از هر دستی ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیر المؤمنین معتصم میگزارم برین امیر ابو الحسن افشین که می گوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند پس گفتم ای قاسم گفت لبیک گفتم تندرست هستی گفت هستم گفتم

هیچ جراحت داری گفت ندارم کسهای خود را نیز گفتم گواه باشید تندرست است و سلامت است گفتند گواهیم و من بخشم بازگشتم و اسب درتگ افکندم چون مدهوشی و دل شده یی و همه راه با خود میگفتم کشتن آن را محکم تر کردم که هم اکنون افشین بر اثر من دررسد و امیر المؤمنین گوید من این پیغام ندادم بازگردد و قاسم را بکشد چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته و دم بر من چیره شده مرا بار خواست و دررفتم و بنشستم امیر- المؤمنین چون مرا بدید بر آن حال ببزرگی خویش فرمود خادمی را که عرق از روی من پاک می کرد و بتلطف گفت یا با عبد الله ترا چه رسید گفتم زندگانی امیر- المؤمنین دراز باد امروز آنچه بر روی من رسید در عمر خویش یاد ندارم دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها باید کشید گفت قصه گوی آغاز کردم و آنچه رفته بود بشرح بازگفتم چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم و آنگاه بر کتف و آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شدم و افشین گفت اگر هزار بار زمین بوسه دهی سود ندارد قاسم را بخواهم کشت افشین را دیدم که از در درآمد با کمر و کلاه ...

ابوالفضل بیهقی
 
۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال

ای خداوند من از شدت دلتنگی خویش

بر شمارم به عدد بیشتر آید ز رمال ...

ازرقی هروی
 
۵

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۲۸ - دیدن ویس رامین را و عاشق شدن بر او

 

... دلش تنگ و دهان تنگ و میان تنگ

ز دلتنگی شده بر وی جهان تنگ

به بزم اندر نشسته با می و رود ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۶

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۳۵ - آگاه شدن موبد از رفتن رامین نزد ویس

 

... همان گه شاه شد تا پیش مادر

به دلتنگی گله کرد از برادر

مرو را گفت نیکو باشد این کار ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۷

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۴۷ - سپردن موبد ویس را به دایه و آمدن رامین در باغ

 

... خروشان و نوان با یوبه جفت

ز بی صبری و دلتنگی همی گفت

نگارا تا مرا از تو بریدند ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۸

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۶۷ - نامهٔ هفتم اندر گریستن به جدایى و نالیدن به تنهایى

 

... ترا و دیگران را زو رسد نور

نگارا من ز دلتنگی چنانم

که خود با تو چه می گویم ندانم ...

... ز بس خواری که هجر آرد به رویم

ز دلتنگی همین مایه بگویم

ترا بی من مبادا شادمانی ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی

 

... گفت پس خصم را سوگند دهم مدعی زار بگریست و گفت ای قاضی سوگندش مده که سوگند به دروغ خورد و باک ندارد قاضی گفت من از شریعت نتوانم بیرون شدن یا ترا گواه باید یا وی را سوگند دهم مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت زینهار مرا گواه نیست وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم تدبیر کار من کن قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست می گوید گفت یا خواجه قصه وام دادن با من بگوی تا بدانم که اصل این چگونه بوده است مظلوم گفت ایها القاضی این مردی بود چندین ساله دوست من اتفاق را بر پرستاری عاشق شد قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت شب و روز چون شیفتگان می گریست و زاری می کرد روزی به تماشا رفته بودیم من و وی تنها بر دشت همی گشتیم زمانی بنشستیم این مرد سخن کنیزک همی گفت و زار زار می گریست دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود او را گفتم ای فلان ترا زر نیست به تمامی بها ی وی و مرا نیست هیچ کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست به سال ها ی دراز جمع کرده ام این صد دینار به تو دهم باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر به زیان یا به سود خواهند بفروشم و زر به تو دهم من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی اکنون چهار ماه برآمد نه زر می بینم و نه کنیزک می فروشد قاضی گفت کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی گفت به زیر درختی قاضی گفت چون به زیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم پس خصم را گفت هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که قاضی می گوید بیا و گواهی ده خصم تبسم کرد قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید مدعی گفت ایها القاضی می ترسم که آن درخت به فرمان من نیآید قاضی گفت این مهر من ببر و درخت را بگوی که این مهر قاضی است می گوید که بیا و گواهی ده چنانکه بر توست پیش من مرد مهر قاضی بستاند و برفت خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست قاضی به حکم های دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد تا یک بار در میان حکمی که می کرد روی سوی این مرد کرد و گفت فلان آنجا رسیده باشد و گفت نی هنوز ای قاضی و قاضی به حکم مشغول شد آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت ترا قاضی همی خواند چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت ایها القاضی رفتم و مهر عرضه کردم نیامد قاضی گفت تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد روی به خصم کرد و گفت زر این مرد بده مرد گفت تا من اینجا نشسته ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد قاضی گفت هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفته ای چون من پرسیدم که این مرد به درخت رسیده باشد گفتی نی هنوز که ازینجا تا آنجا دور است اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت ترا به چه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که کدام درخت و من هیچ درخت نمی شناسم که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی دانم که وی کجا رفته است مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و به خداوند داد

پس همه حکم ها از کتاب نکنند از خویشتن نیز باید که چنین استخراج ها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانه خویش سخت متواضع باشی اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بی خنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گو ی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسأله ای که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسأله و مذهب چنانک گفتم تجربت ها نیز به کار دار که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرع است و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که به چند وقت حکم نکند اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم به وقت گرمابه برآمدن و چهارم به وقت دلتنگی و پنجم به وقت اندیشه دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند بر قاضی شرط حکم کردن است نه متفحصی که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند زود حواله به گواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بی باک اند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز به دست خویش قباله و منشور ننویسد الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر تا مگر از آن نفعی یابی که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و به نزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق

عنصرالمعالی
 
۱۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه

 

... پس در وزارت معمار و دادگر باش تا زبان و دست تو همیشه دراز بود و زندگانی تو بی بیم بود اگر لشکر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو باید کوتاه کردن تا دست خداوند تو کوتاه نکند پس آن بیدادی تنها نه بر تن خود کرده باشی بر لشکر و بر خداوند و بر خویشتن کرده باشی و آن توفیر تقصیر کار تو گردد پس پادشاه را بعث کن بر نیکویی کردن با لشکر و رعیت که پادشاه برعیت و لشکر آبادان باشد و دیه بدهقان پس اگر در آبادانی کوشی جهانداری کنی و بدانک جهانداری با لشکر توان کرد و لشکر بزر توان داشت و زر بعمارت کردن بدست آید و عمارت بعدل و انصاف توان کردن پس از عدل و انصاف غافل مباش اگر چه بی خیانت و صاین باشی همیشه از پادشاه ترسان باش و هیچ کس را از پادشاه چندان نباید ترسید که وزیر را و اگر پادشاهی خرد بود خرد مشمار که مثال پادشاه زادگان چون مثال بچه مرغابی بود و بچه مرغابی را شنا کردن نباید آموخت که پس روزگاری بر نیاید که تا وی از نیک و بد تو آگاه گردد پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد از دو بیرون نباشد یا دانا بود یا نادان اگر دانا بود و بخیانت تو راضی نباشد بوجهی نیکوتر دست تو کوتاه کند و اگر نادان و جاهل باشد نعوذبالله بوجهی هر کدام زشت تر بود ترا معزول کند و از دانا مگر بجان برهی و از نادان و جاهل بهیچ روی نرهی و دیگر هر کجا پادشاه رود او را تنها مگذار تا دشمنان تو با وی فرصت بدی نجویند و فرصت بد گفتن تو نیابد و او را از حال خویش بنگر دانند و غافل مباش از پیوسته پرسیدن از حال ولی نعمت و از حال او آگاه بودن چنان که نزدیکان او جاسوس تو باشند تا هر نفسی که او زند تو آگاه باشی و هر زهری را با زهری ساخته داری و از پادشاهان اطراف عالم آگاه باش و چنان باید که در هیچ ملکی دوست و دشمن نو شربتی آب نخورند که کسان ایشان ترا باز ننمایند و تو از مملکت وی همچنان آگاه باش که از مملکت پادشاه خویش

حکایت شنودم که بروزگار فخرالدوله صاحب اسمعیل بن عباد دو روز بسرای نیامد و بدیوان ننشست و کس را بار نداد منهی فخرالدوله را باز نمود فخرالدوله کس فرستاد که خبر دلتنگی تو شنودم ترا اگر جای دلتنگی هست در مملکت بازنمای تا ما نیز مصلحت آن بر دست گیریم و اگر از ما دلتنگی هست بگوید تا عذر بازخواهیم صاحب گفت معاذالله که بنده را از خداوند دلتنگی باشد و حال مملکت بر نظام است و خداوند بنشاط مشغول باشد که این دلتنگی بنده زود زایل گردد روز سیوم بسرای آمد بر حال خویش خوشدل فخرالدوله پرسید که دلتنگی از چه بود گفت از کاشغر منهی من نوشته بود که خاقان با فلان اسفهسالار سخنی گفت نتوانستم دانستن که چه گفت مرا نان بگلو فرو نشد از آن دلتنگی که چرا باید که بکاشغر خاقان ترکستان سخنی گوید و ما اینجا ندانیم امروز ملاطفه دیگر آمد که آن چه حدیث بود دلم خوش گشت

پس باید که بر احوال ملوک عالم مطلع باشی و حالها باز می نمایی بخداوند خویش تا از دوست و دشمن ایمن باشی و حال کفایت تو معلوم شود و هر عملی که بکسی دهی بسزاوار عمل ده و از بهر طمع جهان در دست بیدادگران مده {که بزرجمهر را پرسیدند که چون تویی در میان شغل و کار آل ساسان بود چرا کار ایشان مضطرب گشت گفت زیرا که در کارهای بزرگ استعانت بر غلامان کوچک کردند تا کار ایشان بدان جایگاه رسید} و عامل مفلس را شغل مفرمای که وی تا خویشتن ببرگ نکند ببرگ تو مشغول نشود نه بینی که چون کشتها و {پا}لیز ها را آب دهند اگر جوی کشت و پالیز تر باشد آب زود بپالیز رسد از آنک جای نم ناک آب بسیار نخورد و اگر جوی خشک باشد و از دیرباز آب نخورده باشد چون آب در آن جوی افکنند تا نخست جوی تر و سیرآب نشود آب را بکشت و پالیز نرساند پس عامل بی نوا چون جوی خشک است نخست برگ خویش سازد آنگاه برگ تو و دیگر فرمان خویش را بزرگ دار و مگذار که کسی فرمان ترا خلاف کند بهیچ نوع ...

عنصرالمعالی
 
۱۱

باباطاهر » دوبیتی‌ها » دوبیتی شمارهٔ ۱۸۶

 

دلم تنگه ندانم صبر کردن

ز دلتنگی بوم راضی بمردن

ز شرم روی ته مو در حجابم ...

باباطاهر
 
۱۲

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۲۱ - صفت بانوی قوال

 

... شویش آن شیر مرد سرهنگی

نکند هیچگونه دلتنگی

بیش و کم دیده است و باخته ای ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۳

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۶۲

 

از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست

دلتنگی کردن از خردمندی نیست

چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست ...

مسعود سعد سلمان
 
۱۴

مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

... با چرخ و زمانه در نبرد و جنگی

در تو نکند اثر همی دلتنگی

بگداز و بریز اگر نه روی و سنگی

مسعود سعد سلمان
 
۱۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۰۹

 

... لبی دارد به شیرینی سمر همچون لب شیرین

بود در وقت دلتنگی نشاطم زان رخ زیبا

بود در حال بیماری علاجم زان لب شیرین ...

امیر معزی
 
۱۶

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح خواجه محمدبن خواجه عمر

 

... از سر کوی فرود آمد متواری وار

کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر

ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای ...

سنایی
 
۱۷

سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱ - در مدح قاضی نجم‌الدین حسن غزنوی

 

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن

یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن ...

سنایی
 
۱۸

سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲۰ - چه کردم؟

 

... در آن خمار که بی مولد من بخانه روم

بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم

ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی ...

سوزنی سمرقندی
 
۱۹

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۳

 

... دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق درآمدم به دلتنگی

کاخر دل او دگر نخواهد شد ...

انوری
 
۲۰

انوری » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۶۵

 

با خاک برابرم ز بی سنگی خویش

وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش

یارب بدهم شرم ز بی شرمی خویش ...

انوری
 
 
۱
۲
۳
۱۱
sunny dark_mode