گنجور

 
حسین خوارزمی

یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد

دل را بجز از لعل لبت کام نباشد

هیهات که من با تو توانم که نشینم

چون سوی توام زهره پیغام نباشد

در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد

در مجلس دلسوختگان خام نباشد

سرو از چه جهت خوانمت ایسرور خوبان

چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد

از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق

حقا که چو زلف سیهت دام نباشد

با دام فدای تو دل و جان که بجوئی

چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد

از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم

نقصان مه از تیرگی شام نباشد

هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن

جز در خم زلف تواش آرام نباشد

آنکو چو حسین از غم عشق تو خرابست

او را سر ناموس و غم نام نباشد

 
sunny dark_mode