گنجور

 
حسین خوارزمی

نبودم یکنفس طاقت که چشم از یار بربندم

کنون در خواب اگر بینم خیال دوست خورسندم

بجانت ای دلارامم که تا غایب شدم از تو

بدل مشتاق دیدارم بجانت آرزومندم

شدم صید و همی گفتم که بر بندی بفتراکم

بناگه از جدائیها جدا شد بند از بندم

اگر خاک وجود من برد باد فنا هرگز

بگرد دامنت گردی نشستن نیز نپسندم

در ایام فراق تو ز غیرت دوختم دیده

نپنداری که دور از تو نظر بر غیرت افکندم

بخاک پای تو جانا که کحل چشم خود سازم

اگر باد آورد گردی ز خوارزم و سمرقندم

چو من دیوانه عشقم نخواهد داشتن سودی

اگر حاکم نهد بندم وگر عاقل دهد پندم

مرا گفتی حسین از من که دل برکندی و رفتی

نکندم دل ز تو جانا ولیکن جان بسی کندم

 
sunny dark_mode