گنجور

 
همام تبریزی

نیِ بی‌نوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد

چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد

منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت

بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد

تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد

غم و درد بیش دارد نفسش حیات از آن شد

دل و جان چو نیست نی را عجب است این که دارد

خبری ز حال دل‌ها که انیس عاشقان شد

به سخن دهن گشاده نه که سر به باد داده

چو سر و زبان ندارد ز چه صاحب بیان شد

نفسش مسیح مریم که حیات بخشد از دم

به سخن گرفته عالم چو همام مهربان شد

چو شنید مرغ جانم ز نوای نی صفیری

ز دیار تن زمانی به جوار آشیان شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد

نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر

پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی

[...]

امیرخسرو دهلوی

تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد

تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد

تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟

دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد

به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه