گنجور

 
همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

تا به خوناب جگر تر نکند بستر من

قصه غصه من گر برسانند به دوست

بی گمان رحم کند بر دل من دلبر من

دوست از حالت من فارغ و از دوری او

به فلک می‌رسد از سوز جگر آذر من

دل چه باشد که ز دلدار دریغش دارند

خاصه از یار سمن بوی پری پیکر من

روز و شب ورد همام است که ناگه روزی

جان برافشانم اگر دوست درآید بر من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

[...]

کمال خجندی

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

مشت خاک درت باز نهه بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

[...]

ابوالحسن فراهانی

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

بلند اقبال

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه