گنجور

 
حیدر شیرازی

بنده ام از جان خدایی را که او جان آفرید

مهر و ماه و انجم و گردون گردان آفرید

دست صنع لایزالش، روز قدرت در ازل

پاره ی یاقوت در فیروزه ایوان آفرید

زابر فیض، اندر بن دریای حکمت، در صدف

لؤلؤ شهوار از یک قطره باران آفرید

از برای آنکه بنشانند بر تخت زرش

پرتوی از مهر در لعل بدخشان آفرید

دست صنعش آتش خورشید را در کان فکند

وین همه یاقوت و لعل اندر دل کان آفرید

تا همیشه دامن من معدن جوهر بود

در کنار جزع من یاقوت و مرجان آفرید

اندرین درج زمرد، در شب تقدیر خویش

صد هزاران لؤلؤ شهوار رخشان آفرید

گه بهار شادمانی، گه خزان بی غمی

گاه تابستان خرم، گه زمستان آفرید

رعد، غران کرد و جسم باد بی آرام ساخت

برق، خندان کرد و چشم ابر گریان آفرید

تا به قدرت کرد گریان دیده ی ابر بهار

در میان خارها گلبرگ خندان آفرید

نار چون پستان خوبان در چمن پربار کرد

به به رنگ عاشقان در طرف بستان آفرید

در لب جانان حیات جاودانی جمع کرد

بر رخ خوبان سر زلف پریشان آفرید

گل رخ و نسرین بر و مشکین خط و مه وش نگاشت

دلبر سنگین دل و سیمین زنخدان آفرید

سر صنع لایزال از بهر خلط عاشقان

در خط و خال و لب و رخسار جانان آفرید

عاشق ذات جلال خویش در صحرای عشق

از شراب لایزالی مست و حیران آفرید

ماه چابک سیر در یک جا نمی گردد مقیم

ماه را سرگشته در گردون گردان آفرید

تا حساب ملک بنویسد به کلک معرفت

تیر پیر چرخ را منشی دیوان آفرید

تا نوازد چنگ و گوید قول و نوشد جام می

در فلک گوینده ای خوب و غزل خوان آفرید

در جهان آفرینش بر سر تخت مراد

پادشاه چرخ چارم را زرافشان آفرید

تا سراندازی کند از سرکشی در شرق و غرب

ترک خون ریز فلک با تیغ بران آفرید

تا کند حل نکته های شرع در دارالقضا

قاضی گردون گردان را سخندان آفرید

پیر پر دستان که بر هفتم فلک فرمان ده است

بر سر شش طاق گردونش نگهبان آفرید

حکمتش را بین که در دارالشفای معرفت

درد دل را از وصال خویش درمان آفرید

خاک و باد و آب و آتش، مهر و ماه و روز و شب

جسم و جان و عقل و دانش، جمله یزدان آفرید

آفریده ست او ترا از نور خویش اندر ازل

گرچه پنداری ترا از چار ارکان آفرید

این همه قدرت که در دنیا و عقبا جمع کرد

صنع بیچونش همه از بهر انسان آفرید

گاه بر فوق ثریا، گاه در تحت الثری

در جهان معرفت انسان بدین سان آفرید

از برای کژنشینان دوزخ تابنده ساخت

وز برای راست بینان باغ رضوان آفرید

از برای کافران، دنیا چو جنت راست کرد

وز برای مؤمنان، دنیا چو زندان آفرید

در جهان آدم ز محرومی ملامتها کشید

گویی آدم در جهان از بهر حرمان آفرید

از برای آنکه تا یونس رود در بطن حوت

ماهیئی را در بن دریای عمان آفرید

در ازل، رزاق روزی ده، ز خوان فیض خویش

جسم ایوب از برای قوت کرمان آفرید

چون نمود ادریس، در باغ بهشت از امر خود

از برای حله دوزی در تنش جان آفرید

گاه ابراهیم را در آتش سوزان فکند

گاه اسماعیل را از بهر قربان آفرید

گاه یوسف را عزیز مصر کرد از بعد حزن

گاه یعقوب از برای بیت الاحزان آفرید

سجده کن پیش حکیمی را که امر حکمتش

وصل یوسف را دوای پیر کنعان آفرید

تا به زیر پا درآرد شرق و غرب از دستبرد

بر سر باد صبا تخت سلیمان آفرید

تا حیات جاودان یابند در ملک وجود

از برای خضر و الیاس آب حیوان آفرید

کوری نمرود کابراهیم در آتش افکند

قدرتش از آتش سوزان گلستان آفرید

تا در آب رود نیل نیستی غرقش کند

دفع فرعون لعین، موسی عمران آفرید

از برای آنکه سحر ساحران باطل کند

قدرت بیچون او از چوب ثعبان آفرید

عیسی اندر خاک راه آمد ز مادر در وجود

جایگاهش بر سپهر چارم از آن آفرید

از برای آنکه تاج مهر بر فرقش نهد

تخت گاهش در بر خورشید تابان آفرید

چون زکریا شد ز بیم خصم پنهان در درخت

اره بر فرق سرش، دارای دوران آفرید

تا کند اظهار معجز، صالح خلوت نشین

ناقه را از سنگ خارا سهل و آسان آفرید

صد هزار و بیست و چار آمد پیمبر در وجود

مصطفای مجتبا بر جمله سلطان آفرید

این همه پیغمبران اندر رکاب او روند

از برای آنکه او سالار ایشان آفرید

عارضش زیباتر از برگ گل و نسرین نگاشت

قامتش رعناتر از سرو خرامان آفرید

از برای آنکه تا نعت نبی گوید ز جان

طبع حیدر در سخنگویی چو حسان آفرید