گنجور

 
هلالی جغتایی

یار هرگه درو نظر می‌کرد

او نظر جانب دگر می‌کرد

گرچه عاشق بود خراب نظر

لیک او را کجاست تاب نظر؟

هرگه آن نوش‌خند شکرلب

جانب خانه رفتی از مکتب

حال درویش ز آن برآشفتی

گریه اغاز کردی و گفتی

بی تو در مکتبم پریشان حال

همچو دیوانه در کف اطفال

زندگی موجب ملال منست

عرش و کرسی گواه حال منست

هست دور از تو دفتر و خامه

آن سیه کار و این سیه نامه

قامتت را الف هواخواهست

ها زشوقت دو چشم بر راهست

صاد چشم امید ببریده

همچو کاغذ سفید گردیده

دور از آن چشم نیست نقطهٔ صاد

که برون آمدست نقطهٔ ضاد

دال بی طرهٔ تو بدحالست

این که خم شد قدش بر آن دالست

سین ز هجران آن لب خندان

لب حسرت گرفته بر دندان

همچو شین است بی تو سرکش کاف

که کند سینه را شکاف شکاف

جانب قاف گر شوم نگران

آیدم همچو کوه قاف گران

لام بی سنبل تو قلابی‌ست

کز غم او دل مرا تابی‌ست

بی جمال تو بر تن محزون

نعل و داغی‌ست نون و نقطهٔ نون

غیر از این گونه حرف کم می‌گفت

حرف می‌دید و حرف غم می‌گفت

وقت خواندن ز هیبت استاد

چون ز طفلان برآمدی فریاد

او هم آواز و هم زبان می‌شد

پس به تقریب در فغان می‌شد

هر گه که از شوق گریه می‌کردی

صد هزاران بهانه آوردی

که غریبم درین دیار بسی

در غریبی چو من مباد کسی

یاد یار و دیار خود کردم

گریه بر روزگار خود کردم

چون خبر یافتی که آمد شاه

زود فارغ شدی ز گریه و آه

که دگر آه و ناله بی‌ادبی‌ست

آه ازین گریه، این چه بوالعجبی‌ست؟

گفتی از هر طرف حکایت‌ها

کردی از هر کسی روایت‌ها

بود از آن نکته‌های خاطرخواه

غرض او قبول حضرت شاه

شاه را ساختی به خود مشغول

خویش را نیز پیش او مقبول

آری این‌ست کار عاشق زار

تا کند جا همیشه در دل یار

شب چو آمد ز خدمت استاد

شاه و طفلان همه شدند ازاد

او گرفتار ماند در مکتب

با درونی سیه‌تر از دل شب