گنجور

 
حزین لاهیجی

به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی

کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟

درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد

نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی

اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت

پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی

توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من

درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی

ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم

کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی

چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم

به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی

فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد

دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی

به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم

کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی

ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد

بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی

بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی

ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی

مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش

سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی

در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد

بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی

درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان

به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی

حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟

مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سنایی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم

ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم

[...]

مولانا

بیا ای شاه خودکامه نشین بر تخت خودکامی

بیا بر قلب رندان زن که صاحب قرن ایامی

برآور دودها از دل به جز در خون مکن منزل

فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامی

در آن دریا که خون است آن ز خشک و تر برون است آن

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

حرام است ار دلی داری حیاتی بی دل آرامی

برو یاری به دست آور که یابی از لبش کامی

اگر بلبل بدانستی که گل بوی از کجا دارد

نگشتی گرد گل هرگز طلب کردی گل اندامی

به دفع چشم بد آن را که باشد هم نفس خوبی

[...]

اوحدی

مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی

که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی

دلت چون بت‌پرست آمد به شهر ما گذر، کان جا

چلیپایی‌‎ست در هر توی و ناقوسی به هر بامی

ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد

[...]

جلال عضد

بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی

که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی

به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی

برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی

من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه