گنجور

 
حزین لاهیجی

غم توگونه ی گلنار را کهربا سازد

به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد

دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست

ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد

غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم

عجب که بوی تو با قاصد صبا سازد

چو گل به سینهٔ صد چاک من چه می خندی؟

غم تو پیرهن غنچه را قبا سازد

جدا به مرگ نگردم ز آشنا روبی

که از لبم به سخنهای آشنا سازد

حزین به سینه دلی فارغ از دوا دارم

که درد عشق به دلهای مبتلا سازد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چه پادشاست که از خاک پادشا سازد

ز بهر یک دو گدا خویشتن گدا سازد

باقرضوا الله کدیه کند چو مسکینان

که تا تو را بدهد ملک و متکا سازد

به مرده برگذرد مرده را حیات دهد

[...]

حسین خوارزمی

عجب که درد مرا هیچکس دوا سازد

مگر که چاره بیچارگان خدا سازد

دلم بدرد و بلا انس کرده است چنانک

ز عافیت بگریزد بابتلا سازد

بکیش عشق دلش زنده ابد باشد

[...]

صائب تبریزی

چو شبنم آن که دل خویش با صفا سازد

ز گرد بالش خورشید متکا سازد

عبث به کینه ما گرم می شود دشمن

سموم را چمن خلق ما صبا سازد

ترا که باده لعلی است در قدح مپسند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه