گنجور

 
مجد همگر

ای زاحسانت آز آواره

وی زانعامت آرزو زاده

بانگ یوزت به ببر بیم دهد

پاست از بیخ برکند باره

سرو سرور سوار سروآسا

سر سور سپهر و سیاره

شهره شهر شیر شرزه شکار

شرف شحنه شبانکاره

خاک گردد ز خشمت اختر خصم

خور و خیزت ز خنجر خاره

پشه با پیل اگر زند پهلو

پشه را پوستین شود پاره

گوئیا کز تو گشت گوینده

گاه مردیم گواه گهواره

به من بی نظیر کن نظری

تا جهانی شوند نظاره

غم و غبنم کشند اگر شودم

غیر تو غمگسار و غمخواره

چه خرم چون نه چاره مانده نه چیز

چکنم چون نجوئیم چاره