گنجور

 
صابر همدانی

تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری

جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری

ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است

گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری

روی جانان در دل روشن تجلی می کند

بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری

تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت

گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری

در مقام عشق، بی‌نور است عقل دوربین

چون کشد خورشید سر، نور سها را ننگری

نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو

تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟

آخر از ترک هوا واصل به دریا شد حباب

چون تو پابست هوایی، جز هوا را ننگری

در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست

میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری

عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست

به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری

 
sunny dark_mode