گنجور

 
صابر همدانی

مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است

ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است

آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه

بزم ما از روی باران معاشر روشن است

همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی

شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است

هرکجا بگذاشت پا جانانه، بنهادیم چشم

چشم ما عشاق، زین کحل‌الجواهر روشن است

کاملان را فیض‌بخشی ز ابتدا تا انتهاست

روز را خورشید رخشان تا به آخر روشن است

تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست

چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است

در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم

بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است

 
sunny dark_mode