گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این خرمن هستی که بجز سوختنی نیست

از شعله او آتشی افروختنی نیست

یک موج حباب است دو عالم که حجاب است

چون وهم و سراب است بجز سوختنی نیست

این پرده که ار شیشه بود روی پری را

چون پاره شود بار دگر دوختنی نیست

هر نکته که آموختی از سینه فرو شوی

یک نقطه بود علم که آموختنی نیست

خاکی است که روشن شده از تاب مه و مهر

ای تیره دلان سیم و زر اندوختنی نیست

ما بر سر بازار نهادیم دل خویش

لیک این چه متاعی است که بفروختنی نیست

بیروح حقیقت دل افسرده حبیبا

چون سایه شمع است که افروختنی نیست

 
sunny dark_mode