گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

به جان دشمن به غیر تن نداری

تن ار کردی رها، دشمن نداری

مکن پولاد و آهن جوشن خویش

دل ار پولاد و از آهن نداری

مرو اندر صف پیکار مردان

که غیر از خوی و روی زن نداری

سلیمانی بداده خاتم از دست

ولیکن جز خود اهریمن نداری

بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن

سری شایسته بر گردن نداری

دل از آهن کن و بر تن بیارای

برزم دشمن، ار جوشن نداری

همین ما و منی خصم من و تو است

که خصمی غیر ما و من نداری

بزن بال و پری، بشکن قفس را

مگر اندیشه گلشن نداری

الا ای رشته کم تابی از آنروی

گذر بر چشمه سوزن نداری

بکاخت تافته مهری ز روزن

تو کوری، چشم بر روزن نداری